شوهرم شب کاره
امروزکه اومد خونه
براش صبحونه آماده کردم
غذای مورد علاقشو پختم
صبحونه که تموم شد
گفت اخ دندونم شکست
یکم لب پرشده بود
بعد رفت توخودش
هرچی حرف میزدم
هیچی نگفت
تهش گفت اعصابم داغونه
باهام حرف نزن عصبی میشم
منم هیچی نگفتم
بعد ناهار خوابید
من نخوابیدم
رفتم لباس خوشگل پوشیدم
کلی آرایش کردم
که بیدارش کردم
منو ببینه خوشحال شه
بیدار که شد
دیدم بازم همونجوریه حالم گرفته شد
بهش گفتم چرازندگیمون گندشده
وقتی توخوبی من بدم
وقتی من خوبم توبدی
هیچی نگفت
هرچی گفتم هیچی نگفت نگامم نمیکرد
حرصم گرفت لباسای گلو گشاد ودهاتیمو پوشیدم
همه آرایشمم پاک کردم
موهام بستم
فهمید
نشستم رومبل گفتم دلم شیرینی میخواد
محل نداد
گفتم شنیدی؟
گفت نمیرم بیرون
گفتم طلب باباتو خوردم که اینجوری میکنی
گفت آره توراست میگی گندشده زندگیمون
گفتم نمیخوام ناراحتت کنم
گفت توهرچی فکرمیکنی راسته
آره اصلا تو درست میگی
لباس پوشید رفت بیرون
داغونم بغض گلومو داره خفه میکنه