2726
عنوان

داستان زندگی سرگذشت واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 43510 بازدید | 136 پست

#قسمت_هفتمدو سه روز بعد، صبح زود فریبا خانم اومد خونمون ،دیگه به نظرم مهربون نمیومد و حتی ترسناک هم شده بود به چشمم.اومده بود دنبال خانم جون تا باهم برن شهر و پارچه بخرن.مثل یه پرنده اسیر  شده بودم، خودمو به در و دیوار می‌کوبیدم اما هیچکس صدامو نمیشنید.میگفتن بچه ست نمی‌فهمه، بزرگتر که بشه درست میشه...همون روز تصمیم گرفتم خودکشی کنم، اون موقع راه دیگه ای به ذهنم نمی‌رسید.رفتم تو انباری گوشه حیاط، دیده بودم خانوم جون یه بسته مرگ موش اونجا گذاشته... پیداش کردم و رفتم آخر حیاط وسط درختا نشستم، گریه م بند نمیومد، دلم خیلی واسه خودم میسوخت، اول زندگیم منو به آخرش رسونده بودن... یاد خواهر برادرام افتادم، با خودم میگفتم بعد من چیکار میکنن، حتما دلشون تنگ میشه و گریه میکنن برام... ولی مطمئن بودم خانوم جون فقط از اینکه عروسی بهم میخوره ناراحت میشه و کلی فحش نثار روحم میکنه... یه دفعه صورت آقاجون اومد جلوی چشمام، میدونستم کمرش میشکنه، خیره بودم به مرگ موش توی دستام و فکرم پیش چشمای سرخ آقاجون بود وقتی جنازمو میدید... ترسیدم، ولی نه از درد آقاجون... راسته میگن جون عزیزِ، آقا جون بهوونه بود، من از مردن ترسیدم، آدم این کار نبودم... بسته مرگ موشو گذاشتم سرجاش و رفتم تو خونه. نسرین یه گوشه داشت با عروسکاش بازی می‌کرد، یهو دلم خواست برم باهاش بازی کنم، رفتم عروسکامو آوردمو نشستم کنارش... چقدر لذت داشت اون خاله بازی برام...غرق بازی بودم که یه نگاهی روم سنگینی کرد، برگشتمو دیدم آقا جون خیره ست بهم... تا دید نگاش میکنم رفت تو آشپزخونه.صداشو شنیده به خانوم جون میگفت، تو دلت نمیسوزه زن، برو ببین چه جوری داره بازی میکنه، توروخدا از خر شیطون بیا پایین، خانم جون گفت هیکلش دو برابر منه، انقدر نازشو کشیدی اینجوری شده، بره خونه شوهر درست میشه،مرغ خانم جون یه پا داشت،نمیدونم چرا هر چی می گفت و هرکاری که می‌کرد، اما هیچوقت نتونستم دوسش نداشته باشم، با اینکه میدونستم دوسم نداره... چیزی به عروسی نمونده بود، همه سرگرم خریدن جهیزیه بودن، منم مثل یه روح تو خونه میچرخیدم و هیچکسی کاری به کارم نداشت.. ادامه دارد... #سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#قسمت_هشتمآقا جون دیگه هیچی نمی‌گفت،انگار زورش به بختِ بدِ من نرسید، خانوم جونم خوشحال بود از این که هیچکس مخالفش نیست شب قبل از عروسی احمد اومد خونمون، رفتم تو اتاق و میدونستم پشت سرم میاد، میخواستم باهاش حرف بزنم. بهش گفتم تورو خدا تو بفهم حرف منو، من به دردت نمیخوره، من هیچی از زندگی نمیدونم، ما همه چیمون باهم فرق میکنه، تورو جون هرکی که دوسش داری برو بگو تمومش کنن. سکوتش رو که دیدم خوشحال شدم، گذاشتم پای اینکه داره نرم میشه،اما یه دفعه دستشو گذاشت رو صورتمو نوازش کرد و گفت عادت میکنی انگار برق سه فاز بهم وصل کردن، از یه طرف شکه بودم از اینکه لمسم کرده، از یه طرف حرفاش مثل بمب منفجرم کرد. دستشو پس زدمو گفتم، اولا بار آخرت باشه دستت به من میخوره، دوما عادت میکنم؟! مگه آدم به کسی که ازش متنفره عادت میکنه؟! از زندگی من برو بیرون، نمیتونم تحملت کنم. جمله هامو با جیغ میگفتم، خودمم دیگه خودمو نمی‌شناختم، اون بره معصوم و آروم تبدیل شده بود به یه گرگ وحشی. همه اومدن تو اتاق خانم جون اومد وسطمون وایستاد و رو به من گفت چشمم روشن، مگه من مردم که تو اینجوری خونه رو گذاشتی رو سرت؟! دیگه از خانم جونم نمی‌ترسیدم، جیغ زدم دست از سرم بردارین، خودمو میکشم و همتونو حسرت به دل میذارم، چی از جون من میخواین، مگه من چیکار تون کردم، این حرفارو با درد میزدم، صورتم خیس خیس بود، دستای خانم جونو گرفتم و گفتم خانم جون من دخترتم، یادته کوچیک بودم سرمو میذاشتی رو پات برام شعر میخوندی، یادته موهامو می‌بافدی؟! حالا چی شده؟! ازم خسته شدی خانم جون؟ به خدا قول میدم تو انباری بمونم، قول میدم اصلا جلو چشمت نباشم، هر کاری بگی میکنم خانم جون، توروخدا فقط نذار منو ببرن احساس کردم چشمای خانم جون از نمک اشک برق زد، اما خیلی زود پسش زدو به احمد گفت پسرم، این دختره خل شده، تو امشبو برو خونه، انشالله فردا شب دیگه باهم میرین سر خونه زندگیتون اشکام خشک شد، صدام خفه شد،زانوهام خم شد،... من همون شب جلوی پای خانوم جون مردم... ادامه دارد... #سحر_رستگاری @man_yek_zanam


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#قسمت_نهم صبح زود نرگس بیدارم کرد که بریم حموم، شب قبل تا وقتی خوابم ببره همش دعا میکردم بخوابمو دیگه بیدار نشم، ولی بیدار که شدم هیچی، تموم شبم خواب احمدو دیدم، شده بود اینه دقم، همش جلوی چشمم بود، حتی وقتی نبود. بلند شدمو رخت و خوابمو برای آخرین بار تو خونه پدریم، جمع کردم، همینم اشکامو بیشتر کرد،لباسامو جمع کردم و دنبال نرگس راه افتادم... حموم اون روز بیشتر از اینکه حموم عروسی باشه، شبیه غسالخونه بود برام..وقتی برگشتیم خونه، خانم جون گفت فریده دختر ملیحه خانم منتظرته، زود موهاتو خشک کن برو اونجا...اخم کردم و گفتم نمیدونستم دو هفته ای آرایشگر شده،خانم جون هیچی نگفت و رفت تو آشپزخونه نرگس منو نشوند و خودش بالا سرم وایستاد و با حوله افتاد به جون موهام که خشکشون کنه، از درد اشکم دراومد اما دهنمو باز نکردم، انگار لذت می‌بردم از درد کشیدن... کارش که تموم شد، منو نسرین رفتیم خونه ملیحه خانم، یه بالشت آورد گ گفت دراز بکش که تا مسلط باشم رو صورتت، خنده م گرفته بود، مثلا داشت با کلاس حرف میزد، یکم که گذشت به نسرین نگاه کردم، طفلک خواهرم واسه آرایش رو صورتم ذوق می‌کرد، یاد روز اولی افتاده م که با فریبا خانم رفتیم خرید، چقدر اون روز واسه اون لوازم آرایشا ذوق کرده بودم،بعد از عقد که تازه عقلم اومد سرجاش، هموشونو تو بیابون پشت خونمون چال کردم... تموم بدنم خشک شده بود، بلاخره اجازه داد بلند شم، خودش که خیلی ذوق زده شده بود، یاد اون ضرب المثل افتادم که هیچ ماست بندی نمیگه ماست من ترشه، اینه رو داد دستم و گفت ببین خودتو چه ماه شدی، راست می‌گفت خیلی عوض شده بودم، از یه دختر بچه ساده، به یه زن جا افتاده تبدیل شده بودم، اینه رو از دستم گرفت و گفت بیچاره آقا داماد امشب پس نیفته خوبه، دوباره یاد سرنوشت مزخرفم افتادم، حرفش یه تلنگر شد واسه اشکهایی که چندساعت جلوشونو گرفته بودم، فریده زد تو صورتش گفت خاک تو سرت چرا گریه میکنه، همه آرایشت خراب شد ، غصه چیو میخوری خورشید، کی تو فک و فامیلامون با عشق و عاشقی ازدواج کرده که تو دومیش باشی، خدا بزرگه، من مطمئنم کم کم عاشقش میشی، با دستمال اروم آروم اشکامو پاک کرد و یکم دیگه کرم مالید به صورتم که جای اشکام معلوم نباشه، بعدم موهامو یه مدل ساده جمع کرد پشت سرم. کارش که تموم شد، نسرینو فرستاد تا به خانوم جون بگه لباسمو بیارن، لباسی که اصلا ندیده بودمش هنوز.خانم جونو نرگس که از در اومدن تو فریده کل کشید، نرگس اومد بغلم کرد و ملیحه خانم اسپند دود کرد. اما خانم جون ساکت یه گوشه وایستاده بود...ادامه دارد...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_دهملباس عروسمو پوشید، اصلا یادم نمیاد مدلش چه جوری بود، بقیه ساعت‌های اون روزو من ساکت موندم، دیگه هیچی مهم نبود برام، آب از سرم گذشته بود دیگه دست و پا زدن بی فایده بود... چیز واضحی از مراسم یادم نمیاد، اما آخر شبشو خوب یادمه. آقاجون دستمو گرفت، یهو رنگش پرید گفت چرا انقدر دستات سرده، گفتم آقاجون من مُردم، شما منو کشتین، از فردا راحت بیاین سر خاکم... بیچاره اقاجونم مچاله شد، دستمو فشار داد و فوری رفت بیرون که کسی نبینه شکستنشو، خانم جون احمدو بغل کرد و بعدم منو، دستمونو گذاشت تو دست همو آروم جوری که فقط من بشنوم گفت نشنوم با شوهرت بد حرف زدیا، بچسب به زندگیت...همه رفتن، من موندم و یه غریبه که شوهرم بود، تو یه اتاق 9 متری تو خونه فریبا خانم... با لباس عروس نمیتونستم بشینم، جایی هم نبود که بتونم لباسمو عوض کنم، احمد دراز کشید بود و ساق دستشو گذاشته بود رو چشماش، آروم گفتم برو بیرون میخوام لباسمو عوض کنم. حرفم تموم نشده بود که با اخم نگام کرد، مگه من غریبه ام، همینجا عوض کن، میمردم بهتر از این بود، خیره تو چشاش گفتم این آرزو رو با خودت به گور میبری، یهو بلند شد و نشست. همینجوری که خیره بود بهم با یه لحن چندش آوری گفت مثل اینکه دلت میخواد کمکت کنم لباساتو عوض کنی، خون تو تنم یخ بست، بلند شد و اومد کنارم نشست، اشکام دونه دونه میریخت رو لباسم،واسه هزارمین بار تو دلم از خدا مرگ خواستم ولی صدای من خیلی وقت بود که به گوش خدا نمی‌رسید،دستشو گذاشت رو دستمو گفت خورشید بدقلق نباش..چشمامو با درد بستمو واسه مرگِ آرزوهام زار زدم ... ادامه دارد... #سحر_رستگاری @man_yek_zanam

2728

#قسمت_یازدهمصبح روز بعد، وقتی بیدار شدم احمد رفته بود سرکار، نیم ساعت بعدش، خانوم جون و نرگس برام سینی صبحونه آوردن، خانوم جون رفت پیش فریبا خانم، و نرگس اومد تو اتاق ما، پرسید خوبی؟! درد نداری؟! گفتم این پیش دردی که رو قلبم گذاشتین هیچی نیست، نرگس اخم کردو پرید بهم چته تو؟! چیکارت کردیم ما؟ از خداتم باشه، از صدقه سر من تو این شوهرو داری، چشام اندازه دوتا گردو ‌شد و دهنم از این همه پررویی باز موند ، یه نگاه دیگه بهم کرد و رفت.ظهر بود که یکی در اتاقو زد، چادرمو سرم کردمو درو باز کردم، آقا محمد بود، پدر شوهرم حساب میشد دیگه، چقدر سنگین بود برام کلمه شوهر..مرد مهربونی بود، تو اون خونه تنها کسی بود که دوسش داشتم.گفت دختر بیا پایین ناهار بخور، نگاش افتاد به سینی صبحونم، اخم کرد و گفت صبحونه ام نخوردی که، بیا بریم دخترم، با نخوردن هیچی درست نمیشه،فقط خودتو اذیت میکنی.رفتم سر سفره، خواهر برادرای احمد همه شون بودن، جز خواهر بزرگش که ازدواج کرده بود بقیه مجرد بودن، دو تا خواهر داشت و پنج تا برادر. یه لقمه غذا رو به زور خوردم و فوری تشکر کردم و قبل از اینکه کسی اعتراض کنه، رفتم تو ایون (همون تراس یا بالکن خودمون) سمت راست ایون پله می‌خورد به سمت پایین و حیاط، پله های سمت چپ هم می‌رفت بالا و می‌رسید به اتاقی که داده بودن به ما. هوا خیلی سرد بود، داشتم میلرزیدم اما انقدر خوب بود که دلم نمیومد برم تو اتاق... وسط حیاطشون یه حوض رنگ و رو رفته بود و کنارش یه دونه از این تشت های فلزی بود که پر از لباس کثیف بود، اون موقع ها آب لوله کشی نداشتیم، همه ظرف ها و لباس ها رو باید می‌بردیم و جایی وسط روستا که یه لوله بزرگ آب میریخت تو یه جایی شبیه استخر و اونجا میشستیمشون. زندگی سخت بود اون موقع ها امکانات نبود ، ولی خیلی قشنگ تر از الان بود... با صدای گوسفندا از فکر و خیال اومدم بیرون. نگام افتاد به گوشه حیاط به طویله کوچولویی که درست کرده بودن و توش چندتا گوسفند نگه میداشتن،سرو صداشونم واسه این بود که محمد آقا داشت بهشون غذا میداد. پله ها رو رفتم بالا و دوباره من موندم اتاقی که قرار بود از این به بعد شاهد اشکام باشه... عصر بود که صدای احمد از حیاط شنیدم، دیگه بیخیال روسری شدم، چون چیزی واسه از دست دادن نداشتم،منتظرش نبودم اما مطمئن بودم فوری میاد بالا، اما حدود یک ساعت بعد اومد بالا... یه جوری شده بود، نمیدونستم و نمیخواستمم بدونم چشه. ادامه دارد... #سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#قسمت_دوازدهمیه تلویزیون قرمز خیلی کوچیک و سیاه سفید تو اتاقمون بود، احمد نشسته بود و داشت نگاه می‌کرد، دیدم بهترین فرصته که حرفمو بهش بزنم، چند بار سرفه کردم تا نگام کنه، بدم میومد اسمشو صدا کنم، برگشت طرفم گفت چیه، آب بیارم؟! گفتم نه خوبم، میشه منو ببری خونمون؟! گفت چرا چیکار داری؟!مامانت اینا صبح اینجا بودن دیگه، تعجب کردم، چقدر اطلاعاتش کامل بود. گفتم میخوام کتابامو بیارم...تو یه ثانیه صورتش تغییر کرد، ترسیدم ولی به روم نیاوردم کتاب میخوای چیکار؟! گفتم خب فردا شنبه ست، میخوام برم مدرسه... یهو فریبا خانم در اتاقو باز کرد و گفت کی گفته تو قرار بری مدرسه؟! دهنم باز مونده بود، باورم نمیشد که پشت در وایستاده و حرفامونو گوش داده، بلند شدم و رو به روش وایستادم، احمد بلند شد. گفتم شما به حرفای ما گوش دادین؟ با یه قیافه حق به جانب گفت، احمد تو مثل درخت اینجا نشستی نمیبینی این هرچی دلش میخواد داره به مادرت میگه، اصلا نمیتونستم باور کنم این همون زنیه که همش قربون صدقه من میرفت...گفتم این موضوع بین منو احمدِ، شما... حرفم تموم نشده بود که اولین تو دهنی عمرمو خوردم.دستمو رو دهنم گذاشتمو به احمد نگاه کردم، گفتم ازت بدم میومد ولی دلیلی نداشتم، یکم عذاب وجدان داشتم به خاطر رفتارم باهات، ممنونم که بهم ثابت کردی لایق تنفریچادرمو برداشتمو از اون جهنم فرار کردم،صد دفعه پشت سرمو نگاه کردم که یه وقت دنبالم نیاد،اما اون بیخیال تر از این حرفا بود... رسیدم دم در خونمون، انگار دنیا رو بهم داده بودن، همونجا کنار در نشستمو چادرمو کشید رو سرم... زیاد نگذشت که حس کردم یکی کنارم وایستاده... ادامه دارد.. #سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#قسمت_سیزدهمچادر و از رو صورتم برداشتم، آقاجون بود، کنارم نشست و گفت چرا اینجا نشستی بابا؟! یه دفعه ابروهاش بهم گره خورد و دستش رفت طرف لبم، قبل از اینکه چیزی بپرسه گفتم خوردم زمین، اخماش باز نشد که بدترم شد...غرورم اجازه نمی‌داد بگم کتک خوردم.دستمو گرفت و گفت پاشو بریم تو سرما میخوری، من این زمینی رو که خورده بهت ادب میکنم.خندم گرفته بود ولی به روم نیاوردم، پامو هنوز کامل توی خونه نذاشته بودم که صدای خانم جون اومد. گفت چی شده؟!آقاجون محکم گفت، این دفعه اگه تو این موضوع دخالت کنی، دیگه نه من نه تو نبات (اسم مادربزرگم نباتِ)آقا جون منو کنار بخاری نفتی نشوند و خودش رفت که لباساشو عوض کنه، خانوم جون تا دید تنهام اومد طرفمو گفت باز چه آتیشی سوزوندی؟! ها؟!!! وای به حالت بفهمم کاری کردی.. سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتمآقا جون که اومد طرفم خانم جون فوری رفت تو آشپزخونه،آقاجون  نشست کنارم، به تسبیح تو دستش خیره شد و گفت فکر نمیکردم اینطوری بشه، شرمندتم دخترم... خودم درستش میکنم، زندگیت مثل اولش که نمیشه اما قول میدم بهتر از حالا باشه...این روزا اشکام منتظر یه تلنگر کوچیک بودن که سرازیر بشن... گفتم آقا جون تقصیر شما نبود که، قسمتم بود دیگهدیگه هیچی نگفت، تا آخر شب فقط تو فکر بود،تا موقعی که بخوابم همش میترسیدم صدای در بیاد و اومده باشن دنبالم، اما خدا بهم رحم کردو نیومدن... خانوم جون رخت خواب همه رو تو حال انداخته بود، دلم واسه قطاری خوابیدنمون تنگ شده بود، انگار یه عمر بود که دور بودم ازشون..صبح زود با یه صدای پچ پچ بیدار شدم، چشمامو چرخوندم اما کسی بیدار نبود،بیخیال شدمو دوباره خوابیدم خانوم جون دیگه زیاد با من حرف نمیزد،منم سعی می‌کردم دورو برش نباشم، نزدیک عصر بود که داداش بزرگم، حسن با زنش اومدن، اونا توی یه شهری با فاصله 3 ساعت از ما زندگی میکردن، مریم زن داداشم تازه بچه شو موقع زایمان از دست داده بود. حدودا همسن بودیم، فقط فرقمون این بود که اون یه مادر مهربون داشت که وقتی فهمید دخترش عاشق پسر عموش شده، فوری دست به کار شد تا به همه برسن، بیچاره منی توی این حال و هوا نبودم... اقا جون تصمیم گرفته بود طلاقم رو بگیره و من چقدر خوشحال شدم وقتی اینو بهم گفت، اما برعکس من خانم جون خیلی حالش بد بود و تموم دقو دلیشو وقتی آقاجون نبود سر من خالی می‌کرد، اما تموم حرفای خانم جون نمیتونست یه ذره از حال خوبمو کم کنه... احمد با خانواده ش چند بار اومدن خونمون اما آقا جون اجازه نداد از اتاق برم بیرون، خواهش کردن، اصرار کردن، دعوا کردن، داد زدن اما هیچکدوم رو آقاجون تاثیر نداشت...اوایل دی ماه بود، چند روز بود خیلی حالم بد بود، خودم میدونستم از چیه، انقدر که خانم جون حرف بارم می‌کرد و من همشو می‌ریختم تو خودم، اینجوری شده بودم... یه شب خانم جون داشت شام درست میکرد،  آقا جونم  چشماشو بسته بود و به پشتی لاکی(یعنی قرمز رنگ) کنار بخاری تکیه داده بود نزدیکش شدم، چشماشو باز کرد و گفت، بابا جون یه لیوان آب بیار برام فور رفتم تو آشپزخونه که آب بیارم، اصلا نفهمیدم چی شد، یهو چیزی زد زیر دلمو، دل و رودم تا پشت دهنم اومد، فوری دویدم رفتم تو حیاط،حالم خیلی بد بود، انقدر بالا آورده بودم دستام میلرزید... همه جمع شدن بودن کنارم برگشتم بهشون بگم خوبم ولی با لبخندی که رو لبای خانوم جون بود، دلم ریخت... ادامه دارد... #سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#قسمت_چهاردهم نمیدونستم چی تو سر خانم جونه، اما مطمئن بودم چیز خوبی نیستنرگس یکم آب آورد و دست و صورتمو شستم، آقاجون و بقیه هم وقتی دیدن حالم بهتره رفتن تو.چند دقیقه تو ایوون نشستم، حالم که بهتر شد رفتم تو، بچه ها داشتن بازی میکردن، ولی خانم جون و آقا جون نبودن، رفتم طرف یکی از اتاقا که صدای آقا جونو شنیدم، بس کن زن، هر کاری کنی من دیگه نمیذارم این دختر برگرده تو اون خونه، از سر راه که نیاوردیمش... یه لبخند عمیق نشست رو لبم، دلم به مهربونی و حمایتش گرم بود،صدای خانم جون آروم بود، آرومو خوشحال...دست تو نیست دیگه، مجبوره بره.یکم مکث کرد و با هیجان گفت، دخترت حامله ست...تموم صداها قطع شد، نفس کشیدنم یادم رفت، قلبم نمیزد انگار... رو زانو هام افتادم، همه چی گنگ بود برام، همون لحظه در باز شد و آقا جون اومد بیرون، چشمای قرمزشو دوخت به من و یکم نگام کرد و بعد از خونه رفت بیرون...حالا من مونده بودم و مادری که تو چشماش چراغونی بود...آقاجون اون شب خونه نیومد و من تا صبح زجه زدم، واسه دردی که تموم شدنی نبود، واسه بچه ای که ازش متنفر بودم. فردای اون روز خانم جون خبر رسونده بود بهشون که بیان دنبالم، عصر بود که احمد و مامانش اومدن، فریبا خانم وقتی شنید ذوق کرد، احمد ولی اصلا انگار تو این دنیا نبود، فریبا خانم به احمد گفت فردا ببرش شهر پیش یه دکتر ببینم واقعا حامله ست یا نه خانم جون اخم کرد و گفت، دستت درد نکنه فریبا خانم یعنی میگی من دروغ میگم، گفت نه بابا این چه حرفیه خب تا دکتر نگه مشخص نمیشه، خانوم جون گفت من 9 تا شکم زایدم، زن حامله رو از 10 فرسخی میشناسم،خیالت راحت. باز حالت تهوع داشتم، زیاد نبود ولی بهونه خوبی بود که از اون جمع جدا شم، اون شب مثل یه بازنده برگشتم سر خونه اول... ادامه دارد...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_پانزدهم یکی دو روز گذشت تا تونستم  با خودم کنار بیامتازه فهمیده بودم چه بلایی سرم اومده... من تو اون آشفته باز که هنوز نمیدونستم خودم میخوام چیکار کنم یه بچه رو میخواستم چیکار...شنیده بودم زعفرون واسه زن حامله بده،حتی یه لحظه ام شک نکردم، بلند شدم رفتم تو وسیله های آشپزخونه فریبا خانم دنبال زعفرون گشتم...بالاخره پیدا کردم، دستام میلرزید، تو یه لیوان آب جوشو پر از زعفرون کردم و گذاشتم یکم بمونه و بعد یه نفس خوردمش...بعدم لباسامو برداشتم و با خواهر احمد رفتیم حموم، از اول تا آخر رو کمرم آب جوش ریختم، میسوختم اما صدام در نمیومد...از بالای پله ها می‌پریدم، با شکم خودمو مینداختم زمین،اما نشد...هر روز منتظر درد بودم، منتظر خون ریزی، اما وقتی خدا نخواد نمیشه که نمیشه...بعد از اون شب دیگه نذاشتم احمد نزدیکم بشه، هر بار میومد سمتم الکی ادای بالا اوردنو در می‌آوردم و میرفتم تو حیاط، اوایل دعوا میکرد،داد میزد اما بالاخره عادت کرد...نزدیک عید بود، دیگه به کوچولوی توی دلم عادت کرده بودم، حتی دوسش داشتم، دلم میخواست دختر باشه تا همدمم بشه، هر شب خواب میدیدم یه دختر تپلی دارم که موهاشو خرگوشی بستمو دارم بهش شیر میدم... زندگیم با همین رویاهای کوچیک می‌گذشت... یه روز نشسته بودم گوشه اتاق جعبه طلاهام رو پام بود، شب قبلش مهمونی بودیم و حالا میخواستم طلاهای که دستم کرده بودمو بذارم سرجاش، که یهو در باز شد و فریبا خانم اومد تو، چشمش رو جعبه طلاهام بود، گفت بیا پایین با اکرم برید ظرفا رو بشورید، من کلفت نیستم که، یه تکونی به خودت بدی بد نیست... حرفاشو زد و رفت، هیچی نگفتم، حوصله بحث نداشتم، جعبه طلاهامو زیر لحاف تشکا قایم کردمو رفتم پایین...غروب بود که برگشتیم، کمرم خیلی درد میکرد. دو سه ساعت نشستن لب اب خیلی بهم فشار آورده بود... در اتاقامونو باز کردم دیدم احمد و فریبا خانم کنار رخت خوابا نشستن و جعبه طلاهام دستشونه، گفتم داری چیکار میکنی؟!احمد یکم هول شد، ولی فریبا خانم خونسرد گفت به تو ربطی نداره، اخمام رفت تو هم، گفتم طلاهای من تو دستتونه چه جوری به من ربط نداره؟! "، فریبا خانم بلند شد و گفت خوبه خوبه، از خونه بابات آوردی مگه، چه بلبل زبونم شده واسه من، انقدر این پسر بی عرضه من لی لی به لالا گذاشته هوا برت داشته، زنی که نمیتونه از پس نیازهای شوهرش بر بیاد زن نیست که...دهنم از این همه وقاحت باز مونده بود، باور نمیشد احمد راجع به این چیزا با مادرش حرف زده، دستام از حرص مشت کرده بودم، یه تف انداختم جلوی پای احمد و گفتم خیلی کثافتی... تو دهنی اولو خوردم...ادامه دارد #سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_شانزدهمتو چشاش ذل زدم و ادامه دادم خیلی بی غیرتی، تو دهنی دومم خوردم، اصلا  برام مهم نبود دیگه، سومی رو انقدر محکم زد تو گوشم که افتادم رو زمین، دستمو گرفتم جلوی شکمم که کوچولوی تو دلم چیزیش نشه اما خودم خیلی وقت بود که مرده بودم...احمد میزد و مادرش با لذت نگاه می‌کرد  اون شب کلی کتک خوردم اما زیادی سگ جون بودم، شاید هرکی جای من بود مرده بود اما من دو دستی چسبیده بودم زندگی رو...نفهمیدم چه جوری خوابم برد، صبح با صدای در اتاق بیدار شدم، گوشه دیوار رو زمین خوابم برده بود، همه جام درد میکرد، با بدبختی بلند شدمو درو باز کردم، علی بود داداش کوچیکم، صورتمو که دید خشکش زد، گفت بیا تو گفت آقا جون گفت بیام دنبالت، نمیتونستم برم اگه میرفتم آقا جون منو اینجوری میدید حتما سکته می‌کرد، گفتم احمد الان میاد ناهار جایی دعوتیم، به آقا جون بگو یه روز دیگه میام... دیگه چیزی نگفت، داشت میرفت که صداش کردم، برگشت طرفم،به صورتم اشاره کردم و گفتم علی به آقاجون چیزی نگو خوبفقط گفت باشه و رفترفتم که دوباره بشینم سر جام که احساس کردم خیس شدم، بند دلم پاره شد، نمیخواستم ولی مجبور شدم برم پیش مادر احمد، بهش گفتم و اونم یکی از پس راسو فرستاد دنبال یه پیرزن که تو روستامون کارای زایمان خانمها رو انجام میداد، بهش میگفت قابله.. تو اون نیم ساعتی که منتظر بودم تا بیاد، فقط صلوات فرستادم واسه سلامتی بچم، داشتم دق میکردم که نکنه چیزیش بشه، بالاخره اومدن تو یه اتاق معاینه م کرد و رفت بیرون، یکم صداش پچ پچشون اومد و بعدم رفت، فریبا خانم اومد تو اتاق گفتم چی شد، گفت هیچی از منم سالم تری، پاشو نمیتونی از زیر کار در بری... باور نکردم اما، کاری از دستم برنمیومد... درد داشتم، اما ساکت موندم، نمیخواستم فکر کنن دارم خودمو لووس میکنم، اون روز برعکس بقیه روزا فریبا خانم هرچی وسیله سنگین بود میداد دست من، و هی دردم بیشتر می‌شد عصر بود، دیگه نتونستم دووم بیارم، یواشکی چادرمو سرم کردم و رفتم خونه خودمون... خدا خدا میکردم آقاجون خونه باشه، با بدبختی خودمو رسوندم، آقاجون با گل گیاهاش سرگرم بود، با بغض گفتم سلام آقاجون سرشو آورد بالا، لبخند رو لبش ماسید، بیلچه ش از دستش افتاد منم از درد دیگه نتونستم وایسم رو پام، افتادم زمین، آقاجون زود اومد طرفم، دستمو گرفت بلندم کرد و برد تو خونه، ولی هیچی نگفت، خانم جون حالمو که دید، زد تو صورتش گفت چی شده، اومدو دستم دیگه م رو گرفت و کمک کرد بشینم...ادامه دارد...#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#قسمت_هفدهمروم نمیشد به آقاجون بگم،  دوباره پرسید و به زور گفتم از صبح خیلی درد دارم، آقاجون گفت چرا زودتر نگفتی، اون احمد بی‌شعور کدوم گوریه... آقاجون خیلی عصبانی بود و لحن بدش اشکمو دراورد. طاقت اینطوری حرف زدنشو نداشتم، گفت میرم یه ماشین پیدا کنم بریم شهر، لباساشو پوشید و رفت، خانم جون و نرگس حالمو که دیدن مهربون شده بودن باهام، نسرین یه بالشت برام آورد و دراز کشیدم، نذر کردم اگه بچم سالم باشه بعد از زایمانم یه سفره بندازم... دلم خیلی شور میزد. همش به خودم فحش میدادم میگفتم من مامان بدی بودم، من نتونستم از بچم مراقبت کنم، کاش دیشب هیچی بهشون نمیگفتم، طلا چه ارزشی داشت، به جهنم اصلا همه چی مال خودشون فقط بچم سالم باشهآقاجون با یه ماشین اومد، خانوم جونم باهامون اومد و نرگسم موند پیش بچه ها تا شهر نیم ساعت راه بود، تو هر چاله ای که میفتادیم دردم دوبرابر میشد، لبمو گاز گرفته بودم که صدام در نیاد آخراش انقدر زیاد شده بود دردم که از حال رفتم، چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم و سرم بهم وصل بود. خانم جونم کنارم بود و داشت نگام می‌کرد، خانم جون همیشگی نبود، غروری تو چشماش دیده نمیشد اصلا.گفتم چی شده خانم جون، بچم سالمه، بعد انگار یه دفعه یادم افتاد و دستمو گذاشتم رو شکمم، تا دیدم سرجاشه از ذوق خندیدم خانم جونم یه لبخند کمرنگ زد و گفت خوبه خداروشکر یکم مکث کرد و ادامه داد خورشید احمد تورو زده ‌؟انقدر از سلامت بچم خوشحال بودم، که یادآوری کتک خوردنم اصلا ناراحتم نکرد، مثل دیوونه ها با خنده گفتم ارهخانم جون بیچاره ترسید فکر کرد خل شدم خانم دکتر و آقاجون با هم اومدن تو اتاق دکتر گفت چیکار کردی با خودت دختر، چیزی نگفتم یعنی چیزی نداشتم که بگم، کتک خوردنم افتخار نداشت که واسه همه تعریف کنم، گفت حداقل دوماه استراحت مطلق، جفت خیلی اومده پایین و احتمال سقط خیلی زیاده چشمام پر شد، تو دلم گفتم خدایا اون موقع که نمیخواستمش هرکاری کردم و نذاشتی، حالا که دوسش دارم، حالا که همه چیه من شده میخوای بگیریش،دکتر نسخه داروهارو داد و چندتا تذکر به خانم جون داد و رفت، خانوم جون گفت کاش به احمد خبر می‌دادیم آقاجون انقدر وحشتناک به خانوم جون نگاه کرد که من به جاش قلبم وایستاد، اسم اونو یه بار دیگه چه پیش من چه پیش دیگران بیاری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی... خانوم جون مثل دختر بچه ها بغض کرده بود، وسط ناراحتیام خنده م گرفت، از خانوم جون همچین قیافه ای بعید بود بالاخره برگشتیم خونه، احمد دم در وایستاده بود...ادامه دارد #سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_هجدهمآقاجون با سرش اشاره کرد که خانوم جون منو ببره تو، احمدم خواست پشت سرمون بیاد تو که آقاجون دستشو گرفت و گفت مرد بی غیرت جایی تو خونه من نداره.. منو خانوم جون یه گوشه وایستادیم ، احمد با یه لحن طلبکاری گفت زنمه یه دفعه یه صدای بدی پیچید، صورت احمد از سیلی آقاجون یه وری شد... ترسیده بودم اما ته دلم از خنکی زیاد یخ زد...احمد دیگه هیچی نگفت، سرشو انداخت پایین و رفت، یکم بعد آقاجون اومد و رفتیم تو خونه.. خبر رسیده بود پسر عمه مون، همونی که نرگس عاشقش بود از سربازی برگشته، دل تو دل نرگس نبود، حسود نبودم اما وقتی میدیدم انقدر واسه ازدواج مشتاقه و میخواد با کسی که دوسش داره ازدواج کنه، یه حسرت بدی میفتاد تو دلم... خواهرم منو زیر پاهاش له کرده بود تا به آرزوهای خودش برسه... من تقریبا همه روز رو دراز میکشیدم، آقاجون سپرده بود نذارن تکون بخورم، فریبا خانم اومده بود خونمون و خانم جون از طرف خودش بهش گفته بود یکی دوماهی که استراحت مطلق دارم اینجا میمونم بعدشم برمیگردم، فریبا خانمم از خداش بود که یه آدم مریضو نبره خونشون... احمد دیگه سراغمو نگرفت،اسمشو کسی نمی‌آورد، انگار از اول نبوده، حالم خوب بود،فقط من بودم و بچه ای که همه زندگیم بود... چند روز مونده بود به سال تحویل، آقا جون هر سال به خاطر من شیرینی نخودی میخرید، اون سالم یه جعبه بزرگ برام خرید و همون لحظه انقدر خوردم که نفسم بالا نمیومدانقدر که هیچی نمیخوردم ، وقتی آقا جون دید با این ولع دارم شیرینی میخورم خیلی ذوق کرد... سال تحویلم اومد و رفت، ولی من دیگه اون دختر بچه همیشه گی نبودم، که فقط فکرش تو ظرف آجیل و شکلات بود.. من یه مادر شده بودم و فقط لحظه ها رو میشمردم تا دخترمو بغل کنم...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_نوزدهم اوایل اردیبهشت بود که خانم جون کم کم حرف برگشتنمو پیش کشید، آقا جون مخالف بود، اما خانم جون از حرفای مردم خسته شده بود، می‌گفت مردم میگن حتما دخترت عیب و ایرادی داره که برگشته، هرچقدرم میگم چی به چیه باور نمیکنن که، بی آبرو شدیم، بیا از خر شیطون پیاده شو، بذار بره سر خونه زندگیش، فردا یه زنه بدون شوهر و یه بچه بی بابا رو میخوای چیکار کنی؟! خانم جون اینا رو جلوی من می‌گفت، از تو خورد میشدم اما به روی خودم نمیاوردم،میدونستم به خاطر خواستگاری نرگس اینارو میگه، شنیده بودم که نرگس به خانم جون میگفت، ابروم جلوی عمه میره، نمیگن چرا خورشید اینهمه وقته برنگشته خونه شوهرش.. تصمیممو گرفته بودم، نمیخواستم به خاطر من اذیت بشن، گفتم آقاجون من میخوام برگردم, دو روز دیگه بچم به دنیا بیاد دلش بابا میخواد، آقا جونم گفت خودم باباش میشم، بابای خوبی نیستم؟! ... قلبم تیر کشید از این حرفش، اشکم باز دراومد، گفتم این چه حرفیه... یکم مِن مِن کردم، ترجیح میدادم بمیرمو این حرفو نزنم ولی چاره ای نداشتم، سرمو انداختم پایین، مثلا داشتم خجالت میکشیدم، با یه صدای آروم گفتم خودمم دلم میخواد برگردم...آقاجون چند ثانیه چیزی نگفت ولی بعد رو به خانم جون خیلی آروم گفت، خبر بده بگو بیان دنبال عروسشون، و بعد هم رفت صورتم خیس خیس بود، برگشتن تو اون خونه، خود جهنم بودخانم جون با ذوق گفت، آفرین دختر، تازه داری سر عقل میایروز بعدش، آفتاب نزده دم در خونمون بودن، نمیدونستم خانم جون کی وقت کرده بود بهشون خبر بدهاحمد مثل همیشه بود، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، کلا آدم عجیبی بود، نه از چیزی ناراحت میشد نه چیزی براش مهم بود، مثل یه ربات فقط به حرفهای مادرش عمل می‌کرد، به نظرم یکی وحشتناک ترین خصوصیت یه مرد، دهنبین بودنشه... همون روز باهاشون برگشتم خونه، دیگه سعی می‌کردم کاری به کارشون نداشته باشم، بعضی وقتا هم که یاد طلاهام میفتادم فوری به خودم  میگفتم صدقه سر بچم دادم رفت، دیگه فقط سه تا النگو تو دستم بود که خیلی دوسشون داشتم و درنمیاوردمشون. دو سه روز بعد، شنیدم خواهر احمد دارم صدام میکنه،خیلی سنگین شده بود شکمم، خودمم انقدر لاغر بودم که به قول علی شبیه اسکلتی شده بودم که هسته قورت داده، به زور بلند شدمو درو باز کردم، پایین پله ها رو ایوون بود و کنارش سمیه دوست مدرسه بود، انقدر ذوق زده شده بودم که قیافه طلبکار خواهرشوهرمم اذیتتم نکرد، سمیه اومد بالا و کلی همدیگه رو بغل کردیم، انقدر تنها شده بودم که با دیدن سمیه از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_بیستمکلی باهاش حرف زدم، نمیدونستم انقدر دلم پره، میخواستم لحظه لحظه اون چند ماهو برای یکی تعریف کنمیادم نیست دقیقا چی گفت اما خیلی بامزه بود و کلی به خاطر حرفش خندیدم که صدای فریبا خانمو دراومد... گفت بسه دیگه، صداتون کل کوچه رو برداشته، دخترای این دوره زمونه دیگه نمیدونن حیا چیه... آب شدم از خجالت جلوی سمیه، اونم دید وضعیت اینجوریه بلند شد گفت من برم دیگه توام استراحت کن. دهنم باز نمیشد که اصرار کنم بمونه تا تو ایوون باهاش رفتم، فریبا خانوم اومد پیشمون، میدونستم میخواد یه چیزی بگه، تو دلم صلوات می‌فرستادم که خدا آبرومو حفظ کنه ، فریبا خانم بدون مقدمه گفت دخترم خورشید دیگه شوهر داره، چند وقت دیگه بچه ش دنیا میاد، دیگه خوب نیست شما باهم رفت و آمد کنید، توام مدرسه میری، میای براش تعریف میکنی باز هوایی میشه بعدم با یه لبخند پر رنگ رفت تو خونه، بیچاره سمیه قرمز شده بود، یه خداحافظی آروم کرد و رفت برگشتم تو اتاقم، که لااقل اشکامو نبینه و بیشتر از این خوشحال نشهداشتم دق میکردم، دیگه هیچکی رو نداشتم، حتی روم نمیشد برم خونه و با آقاجون چشم تو چشم بشم... نه راه پس داشتم نه راه پیش، دستمو گذاشتم رو شکمم، گفتم تو کی دنیای میای مامانی ، مردم از تنهایی.. اون شب احمد اومد خونه، گفت تو یه نونوایی تو شهر کار پیدا کرده، گفت درآمدش خیلی خوبه، صاحب نونوایی یه خونه ام بالای مغازه داره که اجاره میده... بهترین خبری بود که تو عمرم شنیده بودم، باورم نمیشد دیگه فریبا خانمو نمیبینم، گفتم مامانت میدونه؟! گفت نه پایین نبود. میدونستم اگه به مادرش بگه، منصرفش میکنه، نمیخواستم این فرصتو از دست بدم گفتم احمد خیلی خوبه اگه بریم شهر، موقع زایمانم اگه نصفه شب دردم بگیره باید چیکار کنم، اگه ماشین پیدا نکنیم... خدای نکرده اگه دیر برسیم بچه خفه میشه، دختره طاهره خانم پارسال همینطوری شد، دیر رسیدن و بچه خفه شد، اینارو از خودم درمیاوردم، نقطه ضعفی ازش نداشتم، گفتم شاید بچه مهم باشه براش.. داشت فکر می‌کرد...گفت یعنی تو میگی بریم، میدونستم میخواد ببینه من چقدر مشتاقم، گفتم نمیدونم بالاخره تو مرد این خونه ای، تو باید تصمیم آخرو بگیریتو چشماش چلچراغ روشن شد... گفت باشه فردا بهش میگم که میایمداشتم غش میکردم از ذوق... گفتم احمد، میگم الان به مامانت اینا نگو، بذار یه دفعه غافلگیر بشن که تو یه کار خوب پیدا کردی، میدونی که مامانت چقدر خوشحال میشه از موفقیت تو، فوری گفت آره راست میگی اونجوری بهتره..همون شب کلی از خدا تشکر کردم، که یه راه جلوی پامون گذاشت و فراموشم نکرد..#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

لایک کنید

نگاه_79 | 1 دقیقه پیش
2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز