#قسمت_نوزدهم اوایل اردیبهشت بود که خانم جون کم کم حرف برگشتنمو پیش کشید، آقا جون مخالف بود، اما خانم جون از حرفای مردم خسته شده بود، میگفت مردم میگن حتما دخترت عیب و ایرادی داره که برگشته، هرچقدرم میگم چی به چیه باور نمیکنن که، بی آبرو شدیم، بیا از خر شیطون پیاده شو، بذار بره سر خونه زندگیش، فردا یه زنه بدون شوهر و یه بچه بی بابا رو میخوای چیکار کنی؟! خانم جون اینا رو جلوی من میگفت، از تو خورد میشدم اما به روی خودم نمیاوردم،میدونستم به خاطر خواستگاری نرگس اینارو میگه، شنیده بودم که نرگس به خانم جون میگفت، ابروم جلوی عمه میره، نمیگن چرا خورشید اینهمه وقته برنگشته خونه شوهرش.. تصمیممو گرفته بودم، نمیخواستم به خاطر من اذیت بشن، گفتم آقاجون من میخوام برگردم, دو روز دیگه بچم به دنیا بیاد دلش بابا میخواد، آقا جونم گفت خودم باباش میشم، بابای خوبی نیستم؟! ... قلبم تیر کشید از این حرفش، اشکم باز دراومد، گفتم این چه حرفیه... یکم مِن مِن کردم، ترجیح میدادم بمیرمو این حرفو نزنم ولی چاره ای نداشتم، سرمو انداختم پایین، مثلا داشتم خجالت میکشیدم، با یه صدای آروم گفتم خودمم دلم میخواد برگردم...آقاجون چند ثانیه چیزی نگفت ولی بعد رو به خانم جون خیلی آروم گفت، خبر بده بگو بیان دنبال عروسشون، و بعد هم رفت صورتم خیس خیس بود، برگشتن تو اون خونه، خود جهنم بودخانم جون با ذوق گفت، آفرین دختر، تازه داری سر عقل میایروز بعدش، آفتاب نزده دم در خونمون بودن، نمیدونستم خانم جون کی وقت کرده بود بهشون خبر بدهاحمد مثل همیشه بود، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، کلا آدم عجیبی بود، نه از چیزی ناراحت میشد نه چیزی براش مهم بود، مثل یه ربات فقط به حرفهای مادرش عمل میکرد، به نظرم یکی وحشتناک ترین خصوصیت یه مرد، دهنبین بودنشه... همون روز باهاشون برگشتم خونه، دیگه سعی میکردم کاری به کارشون نداشته باشم، بعضی وقتا هم که یاد طلاهام میفتادم فوری به خودم میگفتم صدقه سر بچم دادم رفت، دیگه فقط سه تا النگو تو دستم بود که خیلی دوسشون داشتم و درنمیاوردمشون. دو سه روز بعد، شنیدم خواهر احمد دارم صدام میکنه،خیلی سنگین شده بود شکمم، خودمم انقدر لاغر بودم که به قول علی شبیه اسکلتی شده بودم که هسته قورت داده، به زور بلند شدمو درو باز کردم، پایین پله ها رو ایوون بود و کنارش سمیه دوست مدرسه بود، انقدر ذوق زده شده بودم که قیافه طلبکار خواهرشوهرمم اذیتتم نکرد، سمیه اومد بالا و کلی همدیگه رو بغل کردیم، انقدر تنها شده بودم که با دیدن سمیه از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam