2733
2734
عنوان

داستان زندگی سرگذشت واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 43550 بازدید | 136 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

#سها قسمت یازدهرو به روی هم توی یه کافه نشستیم ..کلافه بودم ،گفت چقدر سبز بهت میاد ....امپرم رفت بالا ،با حرص گفتم حرفتو بزن ..گفت من پشیمونم ،خیلی فکر کردم ،من بهت بد کردم ..تازه فهمیدم منم بهت علاقه دارم اما به خاطر اصرار مامانم عصبی بودم ..با چشمای گشاد شده گفتم حالت خوبه؟ چه زود شبنم دلتو زد ..گفت دلمو نزده ...ببین من چند وقته حس بدی دارم ،اروم و قرار ندارم ..میدونم اگه یه مدت باهم باشیم این حس از بین میره ، میدونم تو هنوزم دوسم دارم ..از رو صندلی بلند شدم ،لیوان اب روی میزو ریختم رو صورتشو گفتم خیلی اشغالی ..بعدم از کافه زدم بیرون تا خونه زار زدم به خاطر بیچارگیم ، به خاطر غرورم که پودر شده بود دیگه هیچ زنگی از اون شماره ناشناس نداشتم ...درست سه هفته بعد ،وقتی مامان و بابا و سارا خیلی مشکوک داشتن خونه رو خوشگل میکردن ،صدای زنگ اومد ،سهیل شیک و پیک رفت درو باز کرد و سارا منو هل داد تو اتاق و مجبورم کرد کت و شلوار صورتی که واسه مراسم عقدم خریده بودمو بپوشمو بعد تند تند ارایشم کرد ، گفتم به خدا اگه سر خود کاری کرده باشین جلوی مهموناتون ابروتونو میبرم گفت لووس نشو ،ببینشون اگه خوشت نیومد بگو نه دیگه ،چرا کُلی بازی در میاری گفتم خیلی بیشعوری ،ببین چه جوری تلافی کنم برات بعدم لباسمو دراوردمو پرت کردم یه گوشه و لباس تو خونه ای گشادمو پوشیدم و گفتم بگو دخترمو مرده ...من پامو از این اتاق بیرون نمیذارم ،بلند شد و یه به جهنم گفت و رفت ..بغضم گرفت باز ، ازم سیر شده بودن ..ده دقیقه بعد صدای در اومد و بعد یکی اومد تو ،پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم بمیرمم نمیام ولم کن پتو رو کشید از روم ،با حرص نگاش کردم و چندتا فحش ابدار اماده کردم ،اما با دیدن سیاوش دهنم باز موند ..گفت چه عروس ورپریده ای ...نمیفهمیدم چی میگه ،یهو ذهنم رفت طرف سینا ، گفتم اون بیشعور چه جوری روش شده دوباره اومده ...سیاوش برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و گفت کدوم بیشعور ..گفتم همونی که امشب اومده خواستگاری ..گفت دستت درد نکنه ، ممنونم از اینهمه تعریف ،واقعا من لیاقتشو ندارم ...گیج نگاش کردم ..گفت پاشو ببینم ،مادرشوهرت بیرون منتظره ..کنار تختم زانو زد و گفت من بیشعورو به غلامی قبول میکنی ؟ با تعجب گفتم تو مگه زن نداری؟ خندید و گفت این یه دروغ کثیف بود که مامانم هی بهم نگه زن بگیر ..گفتم پس اون عکسا چی ؟؟ گفت همکلاسیم بود ..حس میکردم دارم خواب میبینم ، گفت یکم دیگه اینجا بمونم بابات با گیوتین میاد سراغمون ..پاشو بیا بیرون که دل تو دل خاله نیست همچین داماد جذابی گیرش اومده..#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#سهاقسمت دوازدهداشت میرفت طرف در که گفتم پس تا الان کجا بودی ؟ برگشت طرفمو گفت رفته بودمو کارامو درست کنم که اینجا بمونم کوچولو ..اگه سوالات تموم شد بریم ..نگاهشو دوست نداشتم ،یه جوری بود استرس داشت انگار ...اما انقدر خوشحال بودم که بیخیالش شدماون شب قشنگ ترین شب زندگی من شد ، انقدر قشنگ که هر لحظه‌ش میترسیدم خواب باشه اما اخرش خوب تموم نشد ..سینا و شبنم تو مراسم خواستگاری نبودن ...بابا یه گوشه نشسته بود و سرسنگین بود،معلوم بود به زور مامان اونجاست ، عمو مسعود کنار بابا نشست و سر حرفو باهاش باز کرد ،میخواست دلشو به دست بیاره اونشب برای نامزدی اومده بودن ولی بابا گفت باید فکر کنیم ...خیلی خورد تو ذوقم...وقتی رفتن مامان گفت این چه کاری بود کردی ،خواهرم سنگ رو یخ شد بابا گفت انگار فقط واسه بدیای من حافظه‌ت خوب کار میکنه ،کارای فک و فامیلتو یادت نمیمونه نه ؟ اون پسر الدنگشون دو روز پیش ابرو برامون نذاشت ،چه زود همتون یادتون رفت سهیل گفت بابا منم عصبانی‌ام از سینا ،منم دلم میخواد بزنم لهش کنم ،اما وقتی درست فکر میکنم میبینم تقصیر اونم نبود، واسه اونم بریدنو دوختن ..مامان زد رو دستشو گفت بشکنه دستم که هرکاری میکنم اخرش گناهکار میشم ...برگشتم تو اتاقم ،حوصله حرفاشونو نداشتم ...چند دقیقه بعد یه پیام اومد برام که نوشته بود ،یه چیزایی رو دارم ازت قایم میکنن ،حواست باشه ..هرچقدر به شماره‌ش زنگ زدم جواب نداد ،دلشوره گرفتم ،کاش زودتر صبح میشد ...اخر هفته وقتی برای جوابمون زنگ زدن مامان گفت دوماه نامزد بمونن بعد عقد ..این تصمیم بابا بوداز نامزدی متنفر بودم ولی چیزی نمیتونستم بگم ...همون شب انگشتر دستم کردن ...سیاوش خوشحال بود ،برعکس منی که دلم شور میزد ..نگام افتاد به خاله ،صورتش خیس بود،تا دید من نگاش میکنم ،اروم بلند شد و رفت بیرون ...سیاوش روزی صد بار بهم زنگ میزد و اگه من میذاشتم صبح میومد دنبالم و تا شب منو میگردوند ..اوایل خوب بود ولی کم کم خسته شدم ..#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

2728

#سها  قسمت سیزدهخسته شدم از رفتارای عجیبش ..مثلا میومد خونمون یهو وسط بگو و بخند از خونه میزد بیرون ..یا وقتی بیرون بودیم یهو غیبش میزد ..دلم نمیخواست حرفی بزنم و توهم بزنه که خیلی برام مهمه ..ولی این سکوت خودمو داشت اذیت میکرد گاهی وقتا فکر میکردم سیاوش از رو ترحم اومده سراغم و دلش برام میسوزه ،ولسه همین پیگیر حالمه ،اما وقتی کنارشم نمیتونه تحملم کنه ...سرم پر از فکرای مزخرف بود اون روز تو پارک اب و اتش نشسته بودیم و جفتمون رو به رومونو نگاه میکردیم ،بی مقدمه گفتم سیاوش چرا اومدی خواستگاریم؟ بدون اینکه نگام کنه ،گفت بقیه چرا میرن خواستگاری؟ جوابش عصبی ترم کرد ...برگشتم طرفشو گفتم ،یه بار فقط یه بار درست جوابمو بده شیطون نگام کرد و گفت عصبانی میشی زشت میشی چقدر ..وای که کم مونده بود جیغ بزنم ..گفت خب اخه این چه سوالیه ،خب دوستت داشتم که اومدم خواستگاریت دیگه ..گفتم از کی ؟ گفت از وقتی دیدمت ..گفت سیا تورو خدا ..گفت از همون موقع ها که تو حیاط بازی میکردیم ..با تعجب نگاش کردم ...گفت پاشو بریم دیر شد ..ته دلم پر از حس خوب شد ،از اینکه که این حس ترحم نبوده ..ولی هنوز جوابی واسه رفتارای عجیبش پیدا نکرده بودم ..اون روز از صبح دل شوره داشتم ،شب قبلش خواب بد دیده بودم ولی یادم نمیومد چی بود ،فقط دلم شور میزد تا شب منتظر شدم و خبری از سیاوش نشد ، انقدر خودش همش بهم زنگ میزد که من اصلا عادت نداشتم سراغشو بگیرم ،میترسیدم جایی باشه که نتونه حرف بزنه ..یکم بعد یه پیام اومد که نوشته بود دو سه روز کار دارم ،نگران نباش..جواب پیامشو که دادم گزارش ارسال نرفت براش چهار روز تو بی خبری گذشت ،به مامان اینا چیزی نگفتم که بابا غر نزنه سرم ..الکی میرفتم بیرون و میگفتم با سیاوش ،دو سه بارم زنگ زدم و خاموش بود ،فقط دعا میکردم سالم باشهاروم قرار نداشتم ،مثل اسپند رو اتیش بودم ، دلم داشت میترکید دقیقا روز چهارم ،عصر بود که زنگ و زدن و سیاوش اومد تو ..اما اصلا شبیه سیاوش نبود ..جلوی خانوادم نمیتونستم حرفی بزنم ، فقط خیره بودم بهش..#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#سها قسمت چهاردهمامان یهو گفت خدا مرگم بده ،چرا اینشکلی شدی خاله ..سیاوش به زور خندید و گفت انقدر که دخترتون حرصم میده خاله ..مامان رفت تو اشپزخونه تا خوراکی مقوی بیاره براش ،رفتم تو اتاقم و پشت سرم اومد ...درو نیمه باز گذاشت و کنارم رو تخت نشست ..انقدر بغض داشتم که اگه دهنمو باز میکردم سیل راه میفتاد دستمو گرفت ،گفت من غلط کردم ،خب ؟ برگشتم طرفشو محکم بغلش کردم ، مهم نبود بابام میبینه یا نه ...مهم نبود محرمیم یا نه ..من عاشقش بودم و فقط میخواستم سالم باشه و حالا که سالم برگشته بود ،میخواستم با تمام وجودم حسش کنم اروم پشتمو نوازش میکرد تند تند زیر لبم میگفتم خیلی بیشعوری ،خیلی گاوی ..خندید و گفت دستت دردنکنه ،یهو بگو باغ وحش دیگه ...منو از خودش جدا کرد و گفت اخرش تو کار دست من میدی دختر پاشو بریم بیرون یه باد به کلت ..اون شب کلی حرف زد تا منو بخندونه اما ته دلم از یه چیزی وحشت داشتم که حتی جرات نداشتم به خودم اعترافش کنم مامان هر روز زیر گوشم میگفت بیشتر به سیاوش برس ،ضعیف شده ..انگار دست من بود ..حتی یه شب سهیل به شوخی گفت نکنه معتاد شده شوخی میکرد اما نمیدونست داره منو دیوونه میکنه ...اون شب شام خونه خاله دعوت بودیم هممون ،قرار بود راجع به عقد حرف بزنن ...خاله درست و حسابی حرف نمیزد ، جو خونه‌شون سنگین بود خیلی عمو مسعود صداشو صاف کرد و گفت باید راجع به یه موضوع مهم حرف بزنیم ،سیاوش سرش پایین بود ..رنگ مامان پریده بود و بابا با دقت به عمو مسعود نگاه میکرد ضربان قلبم رو هزار بود ، همه خونه داشت دور سرم میچرخید ..یهو سهیل اسممو صدا کرد و همه برگشتن طرفم ..بلند گفتم خوبم ،عمو چی شده ؟ عمو مسعود ادامه داد ..سیاوش قبل اینکه بیاد ایران ،مریض بود ،اما خوب همونجا درمان شد ولی متاسفانه بیماریش برگشته ..بابا گفت خب دوباره درمان میشه دیگه ،یه جوری گفتی من فکر کردم چی شده ..مگه چی مریضیش ..سیاوش اروم گفت ،سرطان مامان زد تو صورتشو گفت یا ابلفضل خاله اروم گریه میکرد و من نمیدونستم چیکار کنم ...#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#سها قسمت پانزدهسیاوش بلند شد و اومد طرفم و گفت پاشو بریم بیرون باهات حرف دارم ..بی حرف پشت سرش راه افتادم .. به معنای واقعی کلمه داشتم دق میکردم رو پله ها نشستیم کنار هم ...گفت اگه بهت نگفتم فقط و فقط به خاطر این بود که دکتر گفت کامل درمان شدم .. من اگه یه درصدم شک داشتم نمیومدم طرفت ..اشکام دونه دونه میریخت ، نمیدونستم چی بگم ..گفت الانم هیچ اتفاقی نیفتاده ،هرکی میره دنبال زندگیش ..صداش بغض داشت..گفت خواستم همه چیو درست کنم بدتر گند زدم ..ببخش منو خواست بلند شه که دستشو گرفتم و گفت اوم وقتی عاشق میشه ،وقتی به یکی بله میگه یعنی پای همه چیش وایستاده ،بد و خوبش ،مریضی و سرحالیش ...اگه من جای تو بودم ،تو منو ول میکردی ؟ تو دیگه دوسم نداشتی؟ ساکت بود و گوش میکرد ،نگاش کردم ،خیلی دوسش داشتم ،حتی حالا که حس میکردم دارم از دستش میدم هزار برابر بیشتر میخواستمش..باهم درستش میکنیم سیاوش ،خب؟ گفت اگه درمان نشم ؟ گفتم میشی ،تو یه بار تونستی ،اینبارم میتونی ،به خاطر من ..از فردای اون روز افتادیم دنبال کاری درمانش ،سیاوش سرطان روده داشت و با بریدن یه قسمت از روده و شیمی درمانی خوب شده بود اما حالا ریه ش پر از توده شده بود ..سرفه هایش ،تنگی نفس هاش ....انگار خودم همون بیماری رو داشتم ،با تک تکش درد میکشیدم ...همه باهامون مهربون تر شده بودن و این عصبانیم میکرد ،انگار با کاراشون بهم میگفتن امیدی نیست ...تموم موهای سیاوش ریخت ،روزی که کامل کچل کردو خوب یادمه ،خجالت میکشید نگام کنه اما هنوزم شر و شور بود ،گفت اگه میدونستم انقدر بهم میاد زودتر میزدمشون ...گفتم اره خیلی خوب شدی ..انقدر لاغر شده بود که استخوناش دیده میشد ..هممون داغون بودیم ،حتی میتونم بگم ما بیشتر از خود سیاوش زجر کشیدیم ...هر روز به تعداد بیمارای سرطانی اضافه میشد ،نمیدونستم چه خبره ...تو بیمارستان کنار هرکسی مینشستم میگفت مریضم سرطان داره ..روحیه‌مو کامل از دست داده بودم و برعکس سیاوش بهم امیدواری میداد ...همه روزامو تو بیمارستان بودم..تو همون گیرو دار بود که شبنم باردار شد ،خبر خوبی بود وسط اونهمه غصه ، رابطم باهاشون معلومی بود ،اونا هم خیلی ناراحت بودن ...#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#سها قسمت شانزدهم / آخر۲۵ اریبهشت بود ..رفته بودم خونه تا لباسامو عوض کنم ،وضعیت ریه های سیاوش خیلی بد بود و من یه لحظه تنهاش نمیذاشتم و فقط میومدم خونه و یه دوش دو دقیقه ای میگرفتم و لباسمو عوض میکردماون روز خیلی استرس داشتم ،حتی نمیخواستم برم خونه و به زور خاله راضی شدموقتی برگشتم بیمارستان دلشوره‌م بیشتر شد ...هوا یه جوری بود ...اصلا انگار اسمون غم داشت ..اسانسور خراب بود و من از پله ها رفتم بالا ،سه تا پله مونده بود برسم طبقه دوم که صدای جیغ شنیدم ..زانوهام سست شد ...به زور خودمو کشوندم بالا... از اتاق سیاوش بود صداها ..اتاقش شیشه ای بود و ورود بهش ممنوع بود و حالا من میدیدم درش بازه ...وارد اتاق شدم خاله میزد تو سرشو و پرستار سعی میکرد بیرونش کنه ...چندتا دکتر بالای سر سیاوش بودن ...دستگاهی که کنارش بود یه خط صافو نشون میداد ،تو فیلما دیده بودم اما هرچی به ذهنم فشار میاوردم یادم نمیومد معنیش چیه ...مارو بیرون کردن و درو بستن ..چند دقیقه بعد دکترا اومدن بیرون ،واسه ذهن پر از سوال من ،واسه صورت خیس خاله ،فقط یه جواب داشتن..متاسفم ..همین ..به همین راحتی تموم شد ...مردی که عاشقش بود دیگه نفس نمیکشید ..خاله مریم همونجا از هوش رفت و بردنش اورژانس ...من ولی گیج بودم اصلا نمیتونستم درک کنم که چی شده ...میدونستم سیاوش دیگه زنده نیست ، اما یادم رفته بود که عکس العمل ادما تو این شرایط چیه ..اتفاقای بعد رو دور تند بود ،فقط چیزی که اروم اروم میرفت جلو ،نبودن سیاوش بود نذاشتن ببینمش ،حس میکردم همش دروغه ،حس میکردم دارن بازیم میدن ،اما دروغ نبود ..۶ ماه گوشه خونه فقط به درو دیوار نگاه میکردم ،یه جای خالی توقلبم بود که خیلیی بزرگ بود و نمیتونستم نادیده‌ش بگیرم ..اما بالاخره منم برگشتم به زندگی ..من هنوزم با سیاوش زندگی میکنم ،با خاطره هامون ، میدونم که هیچوقت جاشو با هیچکسی پر نمیکنم ...ممنونم که خوندین و معذرت میخوام اگر ناراحتتون کردم برای روح سیاوش من لطفا یه فاتحه بخونید 🙏🏻پایان..#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

2738

#قسمت_اول از صبح خیلی زود همه مشغول تمیز کردن خونه بودن، میدونستم مهمون داریم اما نمیدونستم کیه، سرگرم عروسکام بودم که خانوم جون اومد پیشمو گفت پاشو یه لباس مرتب بپوش، بدون هیچ حرفی رفتمو لباسمو عوض کردم... نزدیک عصر بود که سروکله مهمونا پیداشون شد...خیلی تعجب کردم، آخه مهمون همسایه مون و خواستگار خواهر بزرگترم بود که هفته پیش اومد و جواب نه گرفت، چون خواهرم عاشق پسر عمه مون بود و منتظرش بود...من تو آشپزخونه نشسته بودم که خانوم جون اومد تو و یه سینی چای ریخت و گفت بلند شو این سینی رو بگردونسینی برام خیلی سنگین بود، اما مگه میتونستم رو حرف خانوم جون حرف زد...سینی رو چرخوندم و دوباره رفتم تو آشپزخونه...نمیدونستم موضوع چیه و برامم مهم نبود، فقط میخواستم زودتر برن تا برم با عروسکام بازی کنم. دو سه روز گذشت، من سرکلاس بودم که ناظم اومد و گفت خانوادم اومدن دنبالم، خوشحال شدم که زودتر میرم خونه. تند تند وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون، خانم جون و نرگس خواهر بزرگم تو حیاط کوچیک مدرسه منتظرم بودن. خانم جون گفت میخوایم بریم بازار،میخوایم خرید کنیم تعجب کردم، آخه ما فقط عیدا خرید میکردیم، اونم خودمون نمی‌رفتم خانم جون میرفت و واسه همه یه دست لباس میخرید و میومد. بازم چیزی نپرسیدم، چون خیلی از خانم جون حساب می‌بردم. سوار ماشین های خطی روستامون شدیم و رفتیم شهر. تو شهرمون یه پاساژ بزرگ بود که همه چی داشترسیدم جلوی پله هاش که دیدم فریبا خانم مامان خواستگار نرگسم اونجاست، مامان و نرگس رفتن پیشش و منم دنبالشون.سلام که کردم، فریبا خانم بغلم کرد و گفت سلام عروس خوشگلم... تو عالم بچه گی بودم هنوز، نمیفهمیدم منظورشو... ادامه دارد...#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#قسمت_دومیکم خرید کردن برام، همشم چیزای زنونه بود، کفش پاشنه دار، چند تیکه لوازم آرایش و... داشتم از ذوق میمیردم اما خبر نداشتم چه خوابی دیدن برام..تو خونه کفشامو میپوشیدم و فکر میکردم خیلی بزرگ شدم، رو ابرا بودم، آروم آروم داشتم از عروسکام و دنیای بچه گیم فاصله میگرفتم،تا حالا هیچکس اینجوری بهم توجه نکرده بود، عاشق فریبا خانم شده بودم، فکر میکردم خیلی مهربونه که برام خرید کرده.دو روز بعد باز اومدن اجازه مو گرفتن و منو بردن خونه یکی از همسایه هامون برای اصلاح، کلی گریه کردم زیر دستش تا بالاخره تموم شد، تو آینه کوچیکی که بهم داد خودمو نگاه کردم، خیلی تغییر کرده بودم، ابروهام نازک و کمونی شده بود،ذوق زده شده بودم واسه این همه تغییر.از فرداش کم کم زمزمه نرفتن مدرسه شروع شد، خانم جون چپ میرفت راست میرفت میگفت دخترو چه به درس خوندن، دختر باید خونه داری بلد باشه، باید دستپختش خوب باشه... اما من عاشق درس و کتابام بودم، ولی بازم حرف حرف خانم جون بود، حتی اقاجونمم رو حرفش حرف نمیزد.پنجشنبه بود، خانوم جون صبح زود بیدارم کرد و بقچه لباسامو داد دستم و با نرگس راهی حموم روستامون شدیم.وقتی برگشتیم خونه خیلی شلوغ بود، نرگس منو برد تو اتاق و خانوم جونم با یه دست کت دامن شیری اومد تو و گفت اینارو تنت کن.دلم شور میزد، از استرس حالت تهوع داشتم.لباسارو پوشیدم و یه جوراب رنگ پا زخیمم پام کردم، نرگس یه جفت صندل سفید آورد برام و یه چادر حریر هم انداخت رو سرم...ادامه دارد... #سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_سومبه نرگس نگاه کردمو گفتم، آبجی چه خبره؟! چرا اینارو پوشیدم؟!گفت داری عروس میشی دیگه... نمیدونستم چی بگم، نه ناراحت شدم نه خوشحال، گفتم عروس کی؟! گفت پسر فریبا خانومگفتم مگه قرار نبود تو عروس اونا بشی؟! گفت بسه دیگه چقدر سوال میپرسی، بدو الان خانم جون میاد، آماده نباشی به من غر میزنه. از نرگس خاطره خوب زیاد نداشتم، خواهر بزرگ بود و همیشه به منو بقیه بچه ها زور میگفت.نسرین خواهر کوچیکم یه گوشه از اتاق نشسته بود و با غصه نگام می‌کرد، انگار اون بهتر از من می‌فهمید چه بلایی داره سرم میاد. گیج بودم، اصلا درک درستی از ازدواج نداشتم، نمیفهمیدم قرارِ چه اتفاقی بیفته، فکر میکردم بازیه ،یه دختر 14 ساله که عروسک بازی میکنه چی از زندگی میدونه...خانوم جون اومد تو اتاق، چادرملو تا زیر جونم کشید پایین و دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید، درست جلومو نمیدیدم...فقط صدای همهمه میومدکنار یه صندلی ایستادیم و منو به سمت صندلی هل داد تا بشینم..با دستم یکم چادرشو دادم بالا و اطرافمو نگا کردم، یه سفره جلوی پام بود که پر از وسیله های تزئینی بود، کنارمم یه صندلی بود که خالی بود، اما زیاد طول نکشید که با چندتا یالله، پسر فریبا خانم اومد و کنارم نشست... حس بدی داشتم، انگار تو قفس بودم، دلم میخواست فرار کنم اما میدونستم خانم جون زنده م نمیذاره... صدای یه آقایی از تو قسمت مردونه اومد که اجازه میخواست تا شروع کنه... ادامه دارد... #سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#قسمت_چهارم4 بار خطبه عقد خونده شد و من جواب ندادم، دیگه برام مهم نبود خانوم جون چیکار میکنه...بار آخر هم عاقد گفت حتما راضی بوده که نشسته پای سفره عقد، اون روز من بدون اینکه راضی باشم، شدم همسر مردی که نمیشناسم...اون موقع به این فکر نمیکردم اما بزرگتر که شدم احساس می‌کردم پس مونده خواهرمو دادن به من، مثل همه اون وقتایی که لباسای خوب مال خواهر بزرگم بود و وقتی کهنه و کوچیک میشد می‌رسید به من...تو روستای ما رسم بود بعد از عقد، داماد شب خونه عروس میموند...نمیدونستم باید چیکار کنم، مهمونا رفته بودن، داداشام هر کدوم یه سمت ولو شده بودن، خانم جون و نرگس تو آشپزخونه بودن و آقا جون تو حیاط...احمد پسر فریبا خانمم یه گوشه نشسته بود و هی نگام می‌کرد خانم جون اومد زیر گوش احمد یه چیزی گفت و اونم بلند شد و دنبال خانوم جون رفت تو یکی از اتاقا.رفتم تو حیاط پیش آقاجون، خیلی تو خودش بود. میدونستم راضی نبود اتفاق اما مگه میتونست برخلاف نظر خانوم جون چیزی بگه، خانوم جونو میپرستید.گفتم آقاجون خوبین؟! گفت خداروشکر، دیگه زبونم نچرخید تا حرفی بزنمنیم ساعت تو حیاط دور زدم تا شاید خسته بشه و بره خونشون... اما انگار سمج تر از این حرفا بود.خانوم جون صدام کرد، رفتم تو خونه و دستمو گرفتو منو برد دم همون اتاقی که احمد توش بود. به زور هلم داد تو اتاق و درو بستمن موندم و یه مرد غریبه، یکی که تا صبح حسی بهش نداشتم اما حالا ازش متنفرم بودم.تشک دو نفره وسط اتاق حالمو بد می‌کرد، یهو از شدت استرس به سرفه افتادم، صداش اومد که خیلی عادی گفت خورشید برو یکم  آب بخور. یه نگاه وحشتناک حواله ش کردمو رفتم دم پنجره اتاق نشستم.خدا خدا میکردم زودتر صبح بشه، انگار هوای اتاق کم شده بود، نمیتونستم نفش بکشم، احمد بلند شد، زیر چشمی نگاش میکردم، نفسم رفت، ترسیدم بخواد بیاد طرف من اما رفت یه گوشه تشک دراز کشید و دیگه حرفی نزد.تا صبح دم پنجره نشستم، هوا که روشن شد انگار دنیا رو بهم دادن، مثل موشک از اتاق پریدم بیرون و محکم خوردم به خانوم جون... ادامه دارد... #سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#قسمت_پنجم با کلی التماس خانم جونو راضی کردم که برم مدرسه. هر روز از مدرسه که برمیگشتم میدیدم تو یکی از کوچه ها منتظرمه...نمیدونستم چه جوری بهش بفهمونم ازش بیزارم. هرچقدر من بیشتر کم محلی میکردم انگار اون بیشتر میومد طرفم... همه سعیمو میکردم بهش فکر نکنم اما مگه خانوم جون میذاشت. عقد زورکی بس نبود، میخواست یه کاری کنه دوسش داشته باشم، اما مگه میشد به زور عاشق شد. آقاجون هر روز ساکت تر از قبل میشد،تمام روز خودشو با درختای حیاط سرگرم می‌کرد، چند بار اتفاقی دیدم چشماش خیسه، میدونستم دلش واسه بخت بد من میسوزه....یه روز از مدرسه که برگشتم، دیدم احمد جلوی در وایستاده، اومدم از کنارش رد شم که دستمو گرفت و کشید، خیلی عصبانی بود، گفت تا کی میخوای اینجوری رفتار کنی؟! من شوهرتم، اما واسه تو با دیوار فرقی ندارم، دلم پر بود و نمیتونستم ساکت بمونم، گفتم برو به اونایی که منو زورکی نشوندن کنارت اینارو بگو...تو مگه خواستگار نرگس نبودی، مگه عاشقش نبودی، چی شد نظرت عوض شد؟! یهو چشمم خورد به آقاجون که داره میاد طرفمون، اومد دست احمدو گرفت و کشید طرف خودش و بدون هیچ مقدمه ای گفت ببین پسرم من از اولم موافق این وصلت نبودم اما کاریه که شده، حالا دارم بهت میگم تو مشکلی نداری،تو خیلی پسر خوبی هستی، مشکل از دختر منه که بچه ست، وقت شوهر کردنش نبود، بیا و تمومش کن، نه خودتو عذاب بده نه ما رو، طفلی آقاجونم با درد اینارو میگفت. احمد هیچی نگفت و رفت. ذوق کردم که یکی ازم حمایت کرده، آقاجونو محکم بغل کردم، فکر میکردم همه چی تموم شده، آقاجون موهامو بوسید و گفت غصه نخور دخترم، درست میشه. بعد از مدتها باز از ته دلم خوشحال بودم، اما نمیدونستم عمر خوشحالیم فقط چند ساعته...ادامه دارد...#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#قسمت_ششمآخر شب بود، با ذوق داشتم رخت خوابمو پهن میکردم که بعد از چند وقت راحت بخوابم،صدای خانم جون اومد که داشت احوال پرسی می‌کرد با یکی، چادرمو سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون، که احمدو دیدم، تموم تنم یهو یخ زد. باورم نمیشد بعد از حرفهایی که آقاجون زد بهش بازم بیاد.سلام کرد و منم جواب سلامشو به اجبار چشم غره خانم جون دادم و برگشتم تو اتاق و اونم پشت سرم اومد تو.دوباره رفتم لبه پنجره نشستم، از وقتی عقد کرده بودیم شبایی که میومد خونمون تاصبح بیدار میموندم که مبادا بیاد سمتم، وحشت داشتم از اینکه دستش بهم بخوره. اونم انگار نه انگار، راحت می‌خوابید.تا صبح با خدا حرف زدمو گریه کردم، بهش التماس کردم کمکم کنه. دم دمای صبح  بود که همونجا کنار پنجره خوابم برد. چشمامو که باز کردم دیدم روی تشکم کنار احمد، مثل فنر از جام پریدم، فکر اینکه بهم دست زده و منو بغل کرده حالمو بد می‌کرد. کتابامو جمع کردم و یه دست لباس برداشتم رفتم خونه عمه م، اونجا تنها جایی بود که هیچ کس سرزنشم نمی‌کرد، چون عمه هم مثل من به اجبار ازدواج کرده بود و یه عمر کنار کسی که هیچ حسی بهش نداشت سوخته بود.من خیلی پاییز رو دوست داشتم اما اون سال پاییز شبیه جهنم بود برام. اوایل آذر بود که فریبا خانم اومد خونمون و با خانوم جون رفتن تو اتاق یه ساعت حرف زدن.گوشمو چسبونده بودم به در شاید چیزی دستگیرم بشه اما خیلی آروم حرف میزدن.شب که آقاجون اومد خونه خانم جون بردش تو اتاق، چند دقیقه بعد صدای داد آقاجون خونه رو لرزوند، رضا داداش بزرگ ترم فوری رفت طرف اتاق و درو باز کرد و گفت چی شده آقا جون، اقاجونم داد زد از مادرت بپرس،خانم جون خیلی خونسر گفت میخوان بیان عروسشونو ببرن مگه جرمه؟! آقا جون بدتر شد. از دادش تنم لرزید، چه عروسی، چه کشکی، من دارم میگم بیا بریم طلاقشو بگیریم، تو میگی عروسی، داریم با دستای خودمون بدبختش میکنیم. توروخدا از از این بچه بگذر، تو ندیدی این بچه هنوز عروسک تو دستشه. ولی خانم جون کوتاه نیومد. میدونستم اگه تموم دنیا هم بهش بگن اشتباه کرده بازم قبول نمیکنه...کاش فقط با من اینکارو می‌کرد، خانم جون به برادرامم رحم نکرد... حرفای خانم جونو که شنیدم دنیا رو سرم خراب شد، تا امروز امید داشتم که یه جوری از دستشون خلاص بشم، اما با حرفای خانم جون تموم امیدم نابود شد... ادامه دارد...#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687