2703
2553
عنوان

داستان زندگی سرگذشت واقعی

43356 بازدید | 136 پست

#سهاقسمت اولدی ماه ۹۵بعد از کلاسم قرار بود سینا بیاد دنبالم تا بریم خرید،چون برادرش قرار بود بعد از چند سال برگرده ایران .. چند هفته ای میشد که نامزد کرده بودیم ، البته به خواست بزرگترامون ..منو سینا دختر خاله پسر خاله بودیم و خالم از بچه‌گی بهم میگفت عروسم و همین حرفش باعش شد از همون موقع من به یه چشم دیگه به سینا نگاه کنم و سینا شد تنها مرد زندگی من بعد از بابامو داداشم اسم من سُهاست ، ۲۳ ساله با مدرک کاردانی کامپیوتردسو دوست نداشتمو ادامه ندادم و رفتم سراغ کاری که دوست داشتم ،یعنی نقاشی سهیل برادرم ۲۹ ساله و مجرد بود و سارا خواهرم ۲۷ ساله و یک سال بود که عروسی کرده بود ،سارا و محمد همکلاسی بودن و تو دانشگاه عاشق هم شدن اما من هیچوقت همچین چیزی رو تو دانشگاه تجربه نکردماون موقع ها وقتی همه دختر پسرای کلاسمون تو فکر هم بودن ،تنها چیزی که تو ذهنم پر رنگ بود ، سینا بود با اینکه هیچ احساسی ازش ندیده بودم اما از بچه‌گی یه جورایی خودمو متعهد میدونستم سینا ۲۶ سالش بود و فقط یه برادر داشت ، سیاوش از اول دبیرستان رفت المان پیش عموش برای ادامه تحصیل ولی سینا نخواست و نرفتچیز زیادی از سیاوش یادم نبود فقط اینکه همیشه میخندید و مسخره بازی در میاورد اون شب خاله برای اومدن سیاوش مهمونی گرفته بود و من سینا میخواستیم برای سیاوش یه هدیه بخریم سوار ماشینش شدم ،طبق معمول صورتش سرد و بی حس بود ،گفت کجا برم ؟ همین..انگار راننده اژانسم بود ...ادرس دادم و دیگه یه کلمه هم حرف نزدم بعد از اینکه من یه ادکلن خوب براش خریدم و سینا هم یه ساعت، منو رسوند خونه و رفت سهیل تو اتاقش داشت بلند بلند میخوند و مامان داشت لباسارو اتو میکرد...سلام کردم و رفتم تو اتاقم ،اتاقی تا دو سال پیش با سارا مشترک بود سر سفره ناهار تو فکرای خودم بودم که سهیل گفت چی شده باز ؟ نگاش کردم ، برای همه ادمای بیرون خونمون مغرور و غد بود اما تو خونه یه برادر فوق العاده بود ، کل کل میکردیم اما ،همیشه مطمئن بودم پشتمه و هوامو داره سهیل هر شب دو ساعت میرفت باشگاه و خیلی هیکلی بود و برعکس من به قول مامان شبیه یه چوب خشک بودم صداش منو از فکرای قاطی پاتیم اورد بیرون ،گفت سها چته؟گفتم ببخشید تو فکر شبم که چی بپوشم مامان گفت خالت گفت دوستای سیاوش میان ، پر پسر جوونه ،یه لباس پوشیده و سنگین تنت کنسهیل چیزی نگفت ،دوست داشتم اخلاقش رو ،غیرت الکی نداشت و تو چیزی که بهش مربوط نبود دخالت نمیکرد ، گفتم چشم، برام اصلا فرقی نمیکرد چی بپوشم ،سینا که نمیدید منوساعت ۸ بود که بابا اومد ،#سحر_رستگاری@man_yek_zanam

#سهاقسمت دومما برای استقبال نرفتیم فرودگاه و مستقیم رفتیم خونه خاله ،سارا و محمدم خودشون اومدن و سهیلم با موتور خودش ،نمیدونم کدوم یکی از دوست دختراش بهش گفته بود رو موتور خیلی جذاب میشی ، دیگه فقط مونده بود با موتور بیاد خونهمهمونا فامیلای نزدیک مادریم بودن و خواهر برادرای عمو مسعود ،شوهر خالم ساعت ۹ و نیم بود که بالاخره خاله و اقا مسعود و سیاوش رسیدن ،نامزدش رو نیاورده بود ،خاله چقدر سر اینکه، سر خود نامزد کرده حرص خورد اما حریفش نشد خیلی تغییر کرده بود ، تصوری که من ازش داشتم یه پسر بچه با نیش باز بود و با چیزی که میدیدم خیلی فرق داشت اما شوخی و خنده‌ش هنوزم سرجاش بود تموم اون شب حواسم به سینا بود که با گوشی تو دستش کلافه هی میرفت تو حیاطو برمیگشت ، یا یه گوشه تنها مینشست و خیره میشد به روبه‌روشحتی یه بارم نیومد کنارم بشینه ،بغض داشتم خیلی ..صدای سیاوش اومد گه گفت تو هنوزم ناراحت میشی قیافه‌ت اویزون میشهخندیدم ،گفت اون موقع ها هم از دست سینا که ناراحت میشدی به گوشه بغض میکردی ،اینهمه سال گذشت این داداش ما ادم نشد نه؟ گفتم از خودش بپرس ،گفت والا خودش که انقدر دلتنگ منه که فکر میکنم میترسه بیاد نزدیکم و از عشق زیاد منو بخورهمن اصلا سینا رو دیدم که باهاش حرف بزنم اخه راست میگفت ،همش سرش تو گوشیش بودو اینجا نبود انگارگفت پاشو ،پاشو یه قر بده ببینم چیا بلدی ،بلند خندیدم ، گفتم اینجا فرنگ نیستا ، یه نگاه به بابام بکن نگاش کرد ،بابا با اخم داشت نگامون میکرد ، برعکس سهیل بابا خیلی رو این چیزا حساس بود سیاوش بلند شد و گفت برم تا گردنمو نزدهبعدم با یه چشمک ریز ،رفت خوشحال بودم از اینکه هنوزم قابلیت خندوندن رو داره ،اونم منی رو که این اخریا فقط تو فاز اه و ناله بودمموقع دادن کادوها ،سیاوش انقدر مسخره بازی دراورد که همه غش کرده بودن ،طفلک خاله هم خوشش میومد اما میترسید مهمونا ناراحت بشنچون خانواده عمو مسعود یکم خشک بودن ک به قول خاله منتظر بودن بگی بالای چشمت ابرو تا قهر کنن سیاوش تا دم در بدرقه‌مون کرد ،کاری که سینا باید میکرد و نکرد تا خونه بابا اخماش تو هم بود و هیچی نگفت اما تا رسیدم خونه منفجر شد ،هی گفتی بچه خواهرمه ، پسر خوبیهبیا الان خوبه ،انگار نه انگار داماد ماست ،والا این داداش خارج رفته‌ سوسولش ادب و شعورش خیلی بیشتر از سیناست که کنار ما بزرگ شدهمامان سرش پایین بود ،حرفی نداشت بزنه دوباره داد زد یه بار دیدی بیاد طرف این دختر ، دو کلمه باهاش حرف بزنه ،اصلا این ادم میدونه زن داره یا هنوز تو توهمات مجردیشه#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#سهاقسمت سوم بابا سرخ شده بود از عصبانیت، رفتم یه لیوان اب اوردم براش و اروم گفتم بابا امشب برای کارش عصبی بود وگرنه همیشه اینطوری نیست ،با نگاهی که بهم کرد گفت خر خودتی ،معلوم بود باور نکرده همون موقع سهیل اومد تو ..گفت چی شده ؟ مامان با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که هیچی نگو ..شب بدی بود ،تا صبح خوابای بد دیدم و ده بارم بیدار شدم دو سه روز گذشت ،نه سینا ازم خبری گرفت و نه من بهش زنگ زدم پنجشنبه عصر بود که رسیدم خونه ،سهیل گفت قراره با بچه ها فردا صبح بریم دربند ،تعجب کردم اخه از این برنامه ها نداشتیم تو فامیل گفتم کی پیشنهادشو داده ؟ گفت سیاوش ،میای؟قبول کردم ، بعد روزای مزخرفی که گذروندم بهش احتیاج داشتم...دلم میخواست بپرسم سینا هم میاد یا نه ؟ ولی به زور جلوی خودمو گرفتم صبح زود سهیل صدا کردم،پتو رو کشیدم رو سرم و داد زدم خوابم میاد نمیاد یکم گذشت و دیدم دیگه خبری نیست ازش که یهو پتو رو از روم کشید ،با چشمای بسته جیغ زدم سهیلللل ،صدای خنده‌ش حرصمو دراورد ،چشمامو باز کرد و با دیدن سیاوش بالای سرم از جام پریدم ، غش کرده بود از خنده ،پتومو کشیدم رو سرمو گفتم خیلی بیشعوری ،ادم بی اجازه میاد تو اتاق یه دختر؟ گفت پاشو انقدر حرف نزن ،پاشو یه نگاه به موهات بکن ببین شبیه هرچی هستی جز دختر ...گفتم برو بیرون تا بابامو صدا نکردم ..خندید و گفت یادمه نُنُر خانم، تو اون موقع‌ها هم میرفتی با عمو میومدی ،بالشتمو از بغلم برداشتم و پرت کردم طرفش ،قبل اینکه بخوره بهش با خنده از اتاق پرید بیرونبلند شدم و اماده شدم ،خوابم پریده بود..ما سه تا باهم رفتیم ،بقیه زودتر رسیده بودن ، هرجا چشم چرخوندم سینا رو ندیدم صدای سیاوش اومد، خسته بود نتونست بیاد ،گفت ازت معذرت خواهی کنم ،برگشتم طرفش و نگاش کردم ،گفتم واقعا ؟ خندید و گفت بدو عقب افتادیم از بقیه ..دلم میخواست برگردم خونه، واقعا تو دلم امید داشتم که بیاد ، گفتم من همینجا میشینم تا برگردین مچ دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید و گفت ،اون همه انرژی هدر ندادم که الان بگی نمیام ، برگشتنه میبرمت شوهر جونتو ببینیاون روز انقدر سیاوش گفت و خندیدم که تقریبا فراموش کردم که از نبودن سینا ناراحتم یه هفته تاریخی که برای عقدمون مشخص کردن مونده بود که سارا برگشت خونه ،باورم نمیشد یه روزی سارا حرف طلاق بزنه ...هرچقدر مامان ازش پرسید چی شده جواب نداد ،فقط میگفت طلاق میخوام ..بابا که اومد زنگ زد به محمد ولی جواب نداد...اعصابشون سر من خورد بود و حالا سارا هم اضافه شده بود ،دست سارا رو گرفتم که ببرمش تو اتاق که بابا شروع کرد#سحر_رستگاری @man_yek_zanam


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

#سها قسمت چهارمنگفتم این پسره به درد نمیخوره ،نگفتم این دوست پسر بازیا عاقبت نداره ،بیا تحویل بگیر معلوم نیست چه گندی زده که این دختر این شکلیه..من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که حالو روزم اینه یه عمر عقلمو سپردم دست بقیه ،این شد و حالم..داد زد ،مثل ادم بیا بشین اینجا بگو این مرتیکه چیکار کرده ،سارا با ترس و لرز رفت جلو و نشست گفت کاری نکرده بابا ،ما فقط به درد هم نمیخوریم بابا گفت رو پیشونی من نوشته خر ؟ مامان فوری گفت دور از جون ،نگاه بابا بهش دیدنی بود ...تو اون شرایط نمیدونم چرا خنده‌م گرفته بود گفت راستشو بگو وگرنه همین الان پا میشم میرم دم خونه باباش ...صورت سارا خیس بود ، با صدای لرزونش گفت ،اون شب که میخواستم اینجا بمونم بعد پشیمون شدم و برگشتم خونه ...همه ساکت بودن،دلم نمیخواست اونی که تو ذهنمه رو بشنوم ..بابا گفت خب ،سارا گفت ،رفتم تو خونه ،محمد و مرجان تو خونه بودن ...گفتم کدوم مرجان ؟ سارا نگام کرد و گفت دخترم عموی سینا ...مامان طفلک رنگش پرید ،جدیدا همه مشکلاتمون برمیگشت طرف خانواده سینا ..بابا بلند شد و چند بار اتاقو بالا پایین کرد و یهو گلدون روی میزو کوبید به دیوار هممون سه متر پریدیم هوا ،داد زد حروم زاده ...بعدم از خونه رفت بیرون سارا تو بغل مامان زار میزد ،رفتم تو اتاق و شماره سهیلو گرفتم اما جواب نداد ،خواستم به سینا زنگ بزنم اما بیخیال شدم ،سیاوش رو بوق اول جواب داد ...تند تند تعریف کردم براشو و گفتم یه کاری کن ،بابام بره جلوی خونه مرجان ابرو ریزی میشه ..سیاوش قول داد نذاره اتفاقی بیفته...حال و هوای خونه بد بود ..سارا یه گوشه ماتم گرفته بود ،سهیل فقط یه پیام داده بود که رفته شمال و بابا هنوز برنگشته بود مامان ولی همچنان بیخیال روزمرگی نمیشد و داشت شام میپخت زنگو که زدن هم دودیم طرف در ..سیاوش و بابا بودن ...بابا ارومتر بود انگار ..فردای همون روز بابا و سارا رفتن دادگاه ، از محمد و خانواده‌ش هم خبری نبود ..بعد از ماجرای سارا منم تصمیم گرفتم تکلیفمو روشن کنم ،دو روز بعد شال و کلاه کردم و رفتم دم خونه شون ،از سیاوش پرسیده بودم و گفته بود خونه ست ..توپم پر پر بود ..تا خاله گفت سلام عروس خوشگلم ،منفجر شدم..گفتم تورو خدا خاله همین عروسم عروسم مارو به اینجا رسوند ...خاله چشماش درشت شد ،گفت چی شده سها ؟ گفتم از پسرتون بپرسین ؟ خاله سینا میدونه قراره با من ازدواج کنه ؟ خاله خندید و گفت این چه حرفیه؟ خودش خواستگفتم پس چرا اینطوریه؟ ازش بپرسین اخرین باری که با من حرف زده کی بوده ..سیاوش و سینا هم اومدن ..برگشتم طرفش ،بیخیال نگام میکرد#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

2456

#سها قسمت پنجمبرگشتم طرفش ،بیخیال نگام میکرد ،خاله بهش گفت سها چی میگه ؟؟ گفت من چه میدونم با شما حرف زده ...خاله قاطی کرد و گفت این مدلی جواب منو نده ،چیکار کردی زنت انقدر دلخوره؟ گفت من کاری نکردم خاله گفت ،باشه عیبی نداره ، قرار شد به خاطر سارا عقب بندازیم عقدتونو ،ولی نمیندازیم ،فردا صبح میرین ازمایشسیاوش گفت ،مامان اروم باش ،بشینیم حرف بزنیم ..داد زد چه جوری اروم باشم ، اون روز باباش اومده الانم خودش ،حتما یه چیزی هست که اذیتشون کرده ،خودمم کور نیستم که میبینم این با یخ فرقی نمیکنه ...سینا یهو داد زده ،بسه مامان بسهمن غلط کردم ساکت موندم تا شما هرکاری دلتون خواست بکنیدبا چشمای پر از اشک نگاش کردم ،سیاوش گفت سیناداد زد چیه؟ بذار حرفمو بزنم ،خسته شدم از اینکه همه عمرم اسمم به یه اسم دیگه وصل بود خسته شدم از اینکه تو بچه‌گی بزرگ شدم ..بابا من ادمم ،حق انتخاب دارم ...چرا هنوزم مثل صد سال پیش رفتار میکنید ،کی میخواد این رسمای مسخره تموم شهبعدم صداشو اورد پایین تر و گفت ،من یکی دیگه رو دوست دارم ...صدای خورد شدن غرورم گوشمو کَر کردناخن هامو فرو کردم کف دستم که اشکم در نیاد یه لبخند مسخره زدم از اون جهنم اومدم بیرون زانو هام از ضعف میلرزیدرسیدم تو کوچه و همونجا نشستم کنار دیوار ..غرورم ،شخصیتم ..همه چیم نابود شده بود سایه یه نفر افتاد روم ،میدونستم سیاوشه ،نشست کنارم...منتظر بودم حرف بزنه اما هیچی نگفت ...گفتم واسه یه اقای تحصیل کرده زشته تو کوچه رو زمین بشینه گفت اتفاقا واسه با س ن ادم لازمه ...با چشمای گشاد نگاش کردمو گفتم بیتربیت ..اونم با تعجب گفت چی گفتم مگه ؟ اسم مودبانه‌ش رو گفتم دیگه ،شما چیز دیگه ای صداش میکنید ؟ نمیخواستم اما نتونستم جلوی خندمو بگیرمبا سیاوش پیاده برگشتیم خونه ،انقدر حرف زدیم که نفهمیدم چه جوری رسیدیم خونه..هرچقدر اصرار کردم نیومد توهمه خونه بودن و میتونستم همون موقع بگم موضوع رو ،ولی صورت پر از غم بابا اجازه نداد بهیه لبخند عمیق زدم و بلند سلام کردم ،همه با تعجب نگام کردن ،عمدا خودم شروع کردم ،سینا رسوند منو ولی هرچقدر اصرار کردم نیومد بالا ،کار داشت..خیلی بهتون سلام رسوندلبخند کوچیک مامان برام بس بود که بدونم کار درستی کردم رفتم تو اتاق و شماره سیاوشو گرفتم ،تا جواب داد گفت نمیدونستم انقدر جذابم که تند تند دلت تنگ میشه ،خندیدم و گفتم گم شو خودشیفتهسیاوش من به مامانم اینا نگفتم یعنی الان موقعیتش نیست ،لطفا به خاله و ...بردن اسمش سخت بود ،به داداشت بگو فعلا چیزی نگن تا خودم بگم بهشون#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#سها قسمت ششمدو سه روز گذشت ،سخت بود جلوی بقیه خوشحال باشی وقتی قلبت داره تیکه تیکه میشه ساعت حدود ۸ بود که زنگو زدن ،خاله مریم و عمو مسعود و سیاوش بودن ..دلشوره گرفتم ،میدونستم یه چیزی شده که اینجوری بی خبر اومدن ..یکم حال و احوال کردن و بعد عمو مسعود گفت راستش ما اومدیم برای معذرت خواهی ،با ترس به سیاوش نگاه کردم ولی اون نگاش اروم بود ..بابا گفت این چه حرفیه معذرت خواهی برای چی؟ خالیه مریم گفت برای بهم خوردن ازدواج سها و سینا ..قلبم ریخت ،جرات نداشتم به کسی نگاه کنم ،مامان گفت چی میگی مریم ؟ خاله مریم گفت تقصیر سها نیست ،اون چیزی نگفت تا شما اذیت نشین ...همه اینا تقصیر منه ،که از اول به خاطر دل خودم این دوتا اسیر کردم ، هرچی بگین حق دارین بابا بلند شد و رفت تو اتاق ...مامانم دنبالش رفت ،میترسید قلبش بگیره یهو...نیم ساعت و گذشت و وقتی نیومدن بیرون مهمونا بلند شدن و رفتن ،دم در سیاوش بهم گفت همه چی درست میشه غصه نخور ،طلبکار گفتم چرا گفتین بهشون ؟ نگاشو از نگام گرفت و با اخم گفت چون سینا میخواد بره خواستگاری ،اگه اونجوری میشنیدن بدتر بود‌به زور باهاش خداحافظی کردم و همونجا نشستم رو زمین و بلند بلند گریه کردم ،مامان و سارا هم بدتر از من ...خونمون شده بود مجلس ماتم سرا...بالاخره محمد راضی به طلاق شد اونم در مقابل بخشیدن مهریه ...سارا تو خونه همش ساکت بود و خودمم بدتر از اون بودم سینا خیلی بی سرو صدا عقد کرد و من اینو از سیاوش شنیدم ...شده بود مثل یه دوست برام که خیلی بهش وابسته شده بودم ، هردفعه که میپرسیدم برنامه‌ش چیه و میخواد با زنش اینجا زندگی کنه یا برگرده اونور ،سربالا جوابمو میداد ...هفته بعد دو روز تعطیلی بود که میخورد به پنجشنبه و جمعه ،با سهیل و سیاوش تصمیم گرفتیم بریم شمال که حال و هوای سارا عوض شه ..بماند که چقدر با بابا حرف زدیم و سهیل قول دهد مواظبمون باشه و اخر سرم قبول کرد به شرطی که مامانم باهامون بیاد ..صبح زود قرار بود راه بیفتیم ،منو مامان و سارا و سهیل با ماشین بابا و سیاوش دوتا از دختر عمه هاش و بچه های دایی محسن قرار بود باهم بیان دم خونه ما تا باهم بریم ..سیاوش ماشینشو پارک کرد و پشت سرش من چشمم افتاد به ماشین سینا ، چند بار پلک زدم که مطمئن بشم درست میبینم ،اخمای سهیل رفت تو همو خواست بره جلو که سیاوش فوری از ماشین پیاده شد و اومد طرفمون ..با حرص گفتم چرا به من نگفتی؟#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#سها قسمت هفتمسیاوش همینجوری که دستشو گذاشته بود رو سینه سهیل که نگهش داره ،گفت یهویی شد ،من به مامان گفتم داریم کجا میریم ،زنش شنید و اصرار کرد که باهامون بیان ،منم بهونه ای نداشتم ...سینا گفت یه روز میمونن و برمیگردن ..سهیل گفت من نمیتونم اینو تحمل کنم، سیاوش کنار گوشش یه چیزی گفت و همون انگار شد اب رو اتیشعصبانی نشستم تو ماشین و تا خود رامسر یه کلمه هم حرف نزدم ،حال همه داغون بود انگار ،چون برای صبحونه هیچ جا نگه نداشتیم مامان جلو نشسته بود و تسبیحش دستش بود و ذکر میگفت ،میترسید از اینکه دعوا بشه ..بالاخره رسیدیم ویلا ، سیاوش از تهران اجاره کرده بود ...دریا رو که دیدم همه غصه هام یادم رفت ..تند تند وسیله هامو جمع و جور کردم و رفتم لب اب ..هندزفری گذاشتم و لب اب نشستم ،جوری که پاهام خیس بشه ...زیاد نگذشته بود که حس کردم یکی کنارمه ،یه دختر جوون بود ..هندزفری رو دراورد و اون یه لبخند مهربون زد و گفت من شبنمم ،نشد صبح اشنا بشیم ،بلند شدم و دست دادم باهاش و گفتم به جا نمیارم ،گفت همسر سینا هستم ..بی اراده دستمو از دستش کشیدم بیرون و اخمام رفت توهم ...خدا میدونه اگه سیاوش نمیرسید چی میشد ،حرکاتم اصلا دست خودم نبود شبنم با تعجب نگام میکرد ،دیگه به نظرم بانمک نبود سیاوش با خنده به شبنم گفت این دختر خاله ما تازه دوستشو از دست داده یه ذره حال روحیش خرابه ..بااخم نگاش کردم و گفتم چرا چرت ..نذاشت ادامه بدم و دستشو انداخت دور گردنمو و گفت و باید ببرمش یکم باهاش حرف بزنم تا خوب بشه ،تو برو پیش سینا ما زود میایم ...سرم چسبیده بود به قفسه سینه‌ش و چشمام ناخوداگاه بسته شد و تموم عصبانیتم رفت و تقریبا لال شدم ،این اولین باری که به یه نامحرم اینجوری نزدیک میشدم ،سیاوش به این چیزا عادت داشت ولی من نه ...شبنم که رفت سیاوش منو از خودش جدا کرد و گفت ،تو خری؟ میخوای گند بزنی؟ دوباره عصبانی شدم و داد زدم ، من خرم ؟ یکی دیگه اومده وسط زندگی من ،اونوقت تو منو مقصر میدونی؟ کلافه گفت کدوم زندگی ؟ سینا از تو خواستگاری کرد؟ رابطه عاشقانه داشتین ؟ چرا خودتو زدی به اون راهو یه جوری وانمود میکنی که انگار یکی عشقتو ازت گرفته ...چشمام پر از اشک شد ، دلم واسه خودم میسوخت#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

2714

#سها قسمت هشتمبا صدایی که میلرزید گفتم من اونو از بچه گی شوهرم میدونستم .. دلش سوخت برام،اروم گفت این گناه سینا نیست اینو بفهم تورو خدااون حق داره واسه زندگیش تصمیم بگیره لجم گرفته بود که داشت ازش طرفداری میکرد ، گفتم توام لنگه همونی ،اصلا اگه تو درست و حسابی بودی زنتو اینهمه وقت ول نمیکردی بیای اینجا و با این و اون لاس بزنی ..سوزش وحشتناک گوشه لبمو بهم فهموند که واسه اولین بار تو دهنی خوردم ..با نفرت تو چشماش خیره شدم و بعدم دویدم طرف ویلا ..باورم نمیشد منو زده ،اصلا به چه حقی ،چیکاره من بود؟تا شب از اتاقی که مال منو سارا بود تکون نخوردم ،حتی یه ذره‌ام از عصبانیتم کم نشده بود مامان چندبار سراغمو گرفت اما سردردو بهونه کردم ،دلم نمیخواست ببینمشون ،نه سیاوشو و نه سینا و زنشو فردای اون روز به خیال اینکه سینا و شبنم رفتن ، کنار بقیه سر میز صبحونه نشستم ،سیاوش رو‌به‌روم نشسته بود و با نیش باز هی نگام میکرد ناخوداگاه قیافشو که میدیدم خنده میگرفت ..مامان گفت صبر کنید سینا و خانمشم بیان ،زشته ما شروع کنم نزدیک بود سکته کنم ،هم برای اینکه مامان هنوزن دوسش داشت و هم واسه اینکه نرفته بودن ...زوج عاشق اومدن و کنار هم نشستن ،لقمه ای که تو دهنم بود ،زهر شد برامهمون موقع صدای سیاوش اومد که گفت بگیر ‌...یه لقمه گرفته بود برام ،با تعجب نگاش کردم ،نگاه بقیه روم سنگینی میکرد ...همه دلخوریم از سیاوش یادم رفت ،لقمه رو گرفتم و وقتی صورتمو برگردوندم چشمم افتاد به پوزخند رو لبای سینا ...برگشتم طرف سیاوش و با ذوق گفتم دستت درد نکنه ...میخواستم حرصشو در بیارم ،هرچند میدونستم اون اصلا حسی به من نداشت که بخواد حرصش بگیره...قرار شد ناهار جوجه بذاریم و تو ساحل بخوریم ،سارا روحیه‌ش خیلی بهتر شده بود و با ابوالفضل پسر دایی محسن داشتن جوجه ها رو سیخ میزدن ...مامان برنجو ابکش کرد و منم یه گوشه سالاد درست میکردم دختر عمه های سیاوش ، مهسا و مینا با سیاوش و علیرضا( پسر دومیه دایی محسن) داشتن ورق بازی میکردن سینا و شبنم که رفته بودن پیاده روی عاشقانه ..تنها کسی که اون وسط توجهمو جلب کرد ،مرضیه تک دختر دایی محسن بود که رو مبل نشسته بود و خیره شده بود به رو به روش ...از دیروز هربار دیده بودمش معلوم بود یه چیزیش هست ،تصمیم گرفتم تو اولین فرصت باهاش حرف بزنم ،مادرشون چندسالی بود فوت کرده بود و خیلی تنها شده بود صدای سیاوش اومد که کنارم نشست و گفت ،من که عمرا این سالادو بخوردم ،با اخم گفتم کی واسه تو درست کرد اصلا ..خندید و گفت ،لقمه دادم بهت که ذوق مرگ شدی ،چی شد باز ..#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#سها قسمت نهمگفتم سیا برو اصلا حوصله ندارما ‌‌یه دفعه دمای بدنم رفت بالا ،دستشو گذاشته بود رو مچ دستمنمیدونم چرا انقدر بی جنبه شده بودم گفت چرا خودتو اذیت میکنی ،حواست هست اون داره عشق و حال میکنه و منو تو یه گوشه ماتم گرفتیم؟ بلند شد و گفتم کسی مجبورت نکرده به پای من بسوزی ،اونم بلند شد و گفت خیلی خری ،من چی میگم تو چی میگی. بعدم با توپ پر از ویلا رفت بیرونخودمم از حالی که داشتم بدم میومد اما دست خودم نبودشب اخر بود ،دلم نمیخواست برگردم خونه ،رفتم لب دریا نشستم ،انقدر فکرای مختلف تو سرم بود ، یکی داد میزد تو سرم برو تو اب ،بذار تموم شه این زندگی ،سینا تورو پس زده ،تو کل فامیل ابروت رفته ..بی اختیار بلند شدم از جاممسخ شده بودم انگاراروم رفتم طرف اب ،هوا تاریک بود و همه جا ساکتتا کمرم توی اب رفتم ،تو توهم بودم انگاریکی داشت اسممو صدا میکرد اما نمیتونستم برگردم ،یکم جلو تر رفتم و یهو زیر پام خالی شد و سرم رفت زیر اب ،همه دهن و دماغم پر از اب شد تازه به خودمم اومدم ،هرکاری میکردم نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم ،داشتم خفه میشدم ،همه اینا شاید ۱۰ ثانیه شد اما برای من قد یه سال زجر اور بودامیدم و از دست دادم و دقیقا همون لحظه یکی دستمو گرفت و منو کشید بیرونوقتی گذاشتم رو ماسه ها تازه تونستم چشمامو باز کنم ،انقدر سرفه کرده بودم که گلوم میسوختسیاوش خیره بود بهمگفت چیکار کردی تو؟ وای خدایا اگه یکم دیر اومده بودم چی میشد نشستم و با لبای اویزون سرمو انداختم پایین ،خودمم قبول داشتم حماقت کردمشونه هامو گرفت تو دستاشو و محکم تکونم داد و گفت تو عقل نداری ؟چرا مثل دختر بچه ها رفتار میکنی؟ همه چیو فدا کردی واسه نبودن سینا؟به جهنم که نیستفک میکنی تو بمیری اون ناراحت میشه ؟ به خدا نه ،بغضم ترکید ، اصلا نمیفهمیدم چه مرگمه ،گفتم من میترسم ،از نگاه ادما ،از تنهایی ،از دنیای بدون سینا ،یهو دستاش دورم حلقه شد و منو چسبوند به خودش ، همه حسای بد رفتفقط ارامش بودو بسکنار گوشم گفت تا من هستم از هیچی نترسیه دفعه صدای سینا اومد که گفت ، منو نصحیت میکنی ،بعد خودت دوتا دوتا ؟ مثل برق گرفت ها خشک شدم ،سیاوش اروم ازم جدا شد ولی دستش رو شونه‌م بود هنوز نگاش کردم ،عصبانی بود و خیره بود به سیاوشسیاوش خیلی اروم گفت نمیفهمم الان کجای این موضوع تورو اذیت میکنه ؟ ارامشش داشت دیوونم میکرد ،سینا گفت بسه تورو خدا ،خسته نشدی همش نقش ادم خوبه رو بازی کردی؟؟ سیاوش بلند شد و رفت رو به روش وایستاد ،گفت دردتو بگو؟ سینا با پوزخند گفت ،هیچی جون تو ،فقط بهت نمیخوره پس مونده خور باشه رنگم پرید ...#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

#سها قسمت دهمسیاوش گفت ببند دهنتو .. سینا خندید ، اشکال نداره ،میدونم واسه دو روزه ،دروغ میگم ؟ تو زن خارجیتو که ول نمیکنی به خاطر این .. واسه خوش گذرونیه ..قلبم تیکه تیکه شده ،سینا داشت راجع به من اینجوری حرف میزد ..صدای خوردن شدن فک سینا منو به خودم اوردم ،سینا افتاده بود رو زمین و سیاوش بالای سرش وایستاده بود ، کاش میمردم و دیگه هیچکدومشونو نمیدیدم فردای اون روز برگشتیم خونه ،تموم راه خودمو زدم به خواب که با هیچکس حرف نزنم ..دو سه روز گذشت و خبری از کسی نداشتم ،فقط یه شماره ناشناس زنگ میزد و حرف نمیزد ،حس میکردم سیاوشه ،یعنی دلم میخواست سیاوش باشه ...میفهمیدم یه حسی بهش پیدا کردم ،اما هربار میخواستم به خودم اعتراف کنم یادم میفتاد که اون متاهله ..او روز داشتم برمیگشتم خونه که سرکوچه دیدمش، یه جوری ذوق زده شدم که خودمم تعجب کردم ..نگام نمیکرد ،یه جوری بود انگار ..گفتم چیزی شده ؟ گفت نه اومدم خداحافظی ..بند دلم پاره شد ،گفت دارم برمیگردم ...زبونم بند اومده بود ،نفهمیدم چی گفت و چی گفتم ،فقط وقتی به خودم اومدم که دستم تو دستش بود ،گفت مواظب خودت باش ، تو لیاقت خوشبخت شدن رو داری گفتم واقعا میری؟ مثل بچه ها شده بودم ..گفت میخوای بشین یکم گریه کن ..گفتم کی میری؟ گفت امشب پرواز دارم ،بابا و خاله اینا خداحافظی کردم ..انگار دنبال حرف میگشت ، گفت اگه سینا برگشت طرفت ،..اخمام رفت توهمو گفتم سینا بیخود کرده ...یه لبخند از سر رضایت زد و دست تکونه داد و رفت ،هرقدمی که ازم دور تر میشد ، اشکامو بیشتر میکرد ...دلم میخواست داد بزنم نرو ..اما اون سهم من نبود ..بعد از رفتن سیاوش شرایط روحیم افتضاح شد ... اون شماره ناشناس همچنان زنگ میزد و من میدونستم که سیاوش نیست ..ساعت سه صبح بود که گوشیم زنگ خورد ،بیدار بودم ،دو هفته از رفتن سیاوش میگذشت و هیچ خبری ازش نداشتم..همون شماره بود ،جواب دادم و گفتم خواب نداری؟ فردا سیم کارتمو عوض میکنم که نه تو بیخواب بشی و نه من ..گفت سلام ..صدای سینا بود ،دهنم باز مونده بود پس سیاوش یه چیزی میدونست ..گفتم چیکار داری ؟ گفت هیچی فقط سیم کارتتو عوض نکن گفتم چشم من منتظر بودم شما دستور بدی بعدم گوشی رو قطع کردم ...فردای اون روز دم در اموزشگاه دیدمش ، رفتم جلو ،با توپ پر ...گفتم چی میگی ،چی میخوای؟ گفت اروم ،ابرومون رفت ..میخوام حرف بزنم باهات ...گفتم حرفی ندارم من ..گفت خواهش میکنم ،زیاد وقتتو نمیگیرم#سحر_رستگاری @man_yek_zanam

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز