2726

سلام من الناز هستم متولد ۷۳ تو یه خانواده۶نفره بزرگ شدم

خواهر بزرگم الهام بعدالهه ومن وبرادرم احسان که دوسال ازمن کوچیکتره

پدرم کارخونه داربودواوضاع مالیمون خیلی خوب بودولی بعدازیه مدت ورشکسته شد

وهمه چی ریخت بهم بعداز ورشکستگی پدرم مجبور شدیم خونمون رو بفروشیم و بدهیهای پدرم رو بدیم

ازبالاشرامدیم پایین شهروبه جنوب تهران نقل مکان کردیم

داستان من زمانی شروع شد که من سال دوم دبیرستان بودم

فاصله مدرسه ی من تا خونمون خیلی زیادی نبود کلا ۵ دقیقه راه بود دختر سر به راهی بودم اهل دوست پسر نبودم

خانوادم بهم اعتماد کامل داشتن چون هنرستانی بودم ظهرا ساعت ۱/۴۵ تعطیل میشدم

مدرسه وخونمون تقریبا تویه خیابون بودومسیری که من طی میکردم خلوت بود

چندماهی از اول سال تحصیلی میگذشت که یه روزطبق معمول تنها به خونه میرفتم

یه ماشین از کنارم رد شد ولی یکم جلوترزد رو ترمز و از اینه نگاهم کرد و بعد اروم رفت

متوجه نگاهش شدم ولی سریع سرمو انداختم پایین تا مزاحمم نشه چون خونمون نزدیک مدرسه بودو میترسیدم همسایه ها ببینن وبه گوش خانواده ام برسه

ازمامانم خیلی حساب میبردم ودوستنداشتم بهم شک کنه

وقتی پیچیدم تو کوچمون دیدم دور زد و اومد تو کوچمون یه نگاهی بهم کرد یه لبخندی زد و رفت

منم وارد آپارتمانمون شدم خیالم راحت شد که

مزاحمم نشد

رفتم خونه مامانم ناهار اماده کرده بود و منتظر من بود

همیشه سفره پهن بود تا من برسم و ناهار بخوریم

بعد ناهار معمولا یکی دو ساعت می خوابیدم و بعد درس میخوندم دیگه اون روز اصلا به اون پسر فکر هم نکردم

فردا که از مدر سه تعطیل شدم دیدم باز اومده

از ماشینش که یه ۲۰۶ سفید بود شناختم

نزدیک ماشین که شدم شیشه رو داد پایین گفت خسته نباشی خاااانم منم اخم کردم و به راهم ادامه دادم دست و پام میلرزیداز ترس اینکه کسی ببینه

قدمام رو بلندتر برداشتم اونم اروم با ماشین  پشتم اومد و هی میگفت یه لحظه بیا کارت دارم

رسیدم جلو ساختمون از استرس نمیتونستم درو باز کنم بالاخره وارد ساختمون شدم و درو بستم شیشه ها ی در ساختمون طوری بود که داخل معلوم نبود ولی از داخل بیرون مشخص بود

دیدم نیست رفته خیالم راحت شد و رفتم بالا

من خانواده تعصبی داشتم اگر مادرم یا بردارم میفهمید مطمئن بودم از فردا میبرن و میارنم و جلو دوستام خجالت میکشم

صبح ساعت هفت ونیم داشتم میرفتم که متوجه ماشینش روبه روی ساختمون شدم

تا از در اومدم بیرون ماشینو روشن کرد و دنبالم اوم

گفت ببین ازت خوشم اومده...

برای خوشبختی همه دعاکنیم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

میزاری باز؟اومدم بخونم دیدم نیست

   باجماعتی طرفیم که اگر براش کفش سم دارطراحی کنن بهش بر نمیخوره تازه با افتخار هم میپوشه. .اما اگه بهش بگی خدا برات حجابوطراحی کرده تاشان زنانه ات حفظ بشه سریع آزادی وحق انتخابش زیر سوال میره 😂دلم میخواد هرچی دوس دارم بنویسم 😂چهاردیواری اختیاری 😂خدایا جوانمرد کیه 😯چرا ازهمه جاباخبره😐چرانمیتونیم اسم کاربریمونو تغییر بدیمکاش اینستاگرام نابودبشه ترامپ اخراج بشه مرگ بر آمریکا و اسرائیل و انگلیس داعش حیوونه درنده چراهمه تونی نی سایت خوبن وجاریاشون بد چرا تلویزیون فیلمای کره ای پخش نمیکنه چرا آسمون ابیه چرا اینو تاآخرمیخونی مگه بیکاری😃😂😂😂 اینایی که توتاپیکا توهین میکنن بی ادب ان اگه خودم تویه تاپیک عصبی شدم رگ غیرتم زده بالا اما واسه شما خوب نیست 😡خواهرشوهرای نوجوون زبون درازن اصلا خواهرشوهرا ازدم خسیسن 😕😲همیشه حق باعروسه البته عروس مادرشوهرم 😂همیشه ظالم خواهرشوهره البته خواهرشوهری که عروس ماباشیم 😂چقد همسایه هافضولن 😬انگار کارآگاه تشریف دارن 😬چراخواهر شوهربایداینقدر خسیس باشه 😷بلانسبت بعضی توتاپیکا ازبس فحش میدن آدم یادهاپومیفته😂😂😂😂هرکی اینوخوند انتقاد کرد به اون ربطی نداره دلم میخاد هرکی تایید کرد خوشگله ازبعضی کاربرابدم میاد😁میدونی چرا چون بیتربیتن😷فحش میدن اما من فحشم بدم بخاطرتعصب روبعضی ازشماهاس😂😂اونهایی که به بقیه میگن نمکدون خودشون میرغضب ان 😂😂😂باچنتا شون برخوردداشتم چطوری فلانی میرغضب 😨😲به شماها چه آسمون قرمزه خورشید سبزه بتوچه چشمام مال خودمه فضووووول خانمای مارپلیییییی 😂ولگردای نی نی سایت 😎😎😎😎بعضیا توسایت ادای ناظمارودرمیارن چطورین میرغضبا😂😂😂😂😆😅👹👺👺👺👹👻💀👀👾👽اینهایی که هی ادای روشنفکری درمیارن ومیگن مامسلمون نیستیم مسلمون هم شمانیست اسلام هم منتظر شمانیست خدابه شمانیازی نداره باکلاساااا😂فرت فرت غلط املایی نگیرید بیکارا😜کارآگاه بازی درمیارید مچ دست میگیرید انشاالله یکی مچتونوبگیره😏😏انتقادپذیرم اما چرت وپرت پذیر نیستم 😬اونها😂😂وقتی مرداروتونی نیسایت میبینم یاد زنای سرکوچه میفتم که انگارمجبورن سرکوچه بشینن😂😂😂
2728

قسمت۲: دادزدببین ازت خوشم امده نیتم خیره بیا یه لحظه سوارشو

وکنارم با ماشین میومد و حرف میزد

منم از استرس داشتم میمردم پیچیدم تو یه کوچه خلوت پشتم اومد

رفتم جلو گفتم ببین اینجا محلمونه تو رو خدا مزاحمم نشو یکی میبینه بدبختم میشم

شمارشو گرفت سمتم گفت بیا شمارمو بگیر زنگ بزن قول میدم دیگه نیام

ازترس سریع شمارشو گرفتم و رفتم

اصلا قصد زنگ زدن نداشتم فقط گرفتم که بره منم رفتم مدرسه

دوست صمیمیم مریم بود ماجرا رو بهش گفتم

مریم خیلی پسر باز بود کلی بهم خندید گفت خوشبحالت با ۲۰۶ میان دنبالت

نبال ما که با فرقونم نمیان

این همه ام ما بعد مدرسه تو کوچه ارایش میکنیم مو درست میکنیم  اونوقت تو با اون هدت ببین کیا بهت گیر میدن

بعدم به شوخی میگفت نمیخوای بده من زنگ بزنم بگو دوستم خیلی خوبه بیا با اون رفیقت کنم

خلاصه مریم اینقدر از قیافه و قد و قوارش پرسید که من اعصابم خرد شد

گفت فردا باهات میام تا خونتون تا ببینمش

منم گفتم دیگه نمیاد شمارشو داد قول داد اگه بگیرم نیاد

بعد مدرسه اومدم خونه

دروغ چرا ازش خوشم اومده بودامامیترسیدم خانواده ام بفهمن ابروم پیششون بره

رفتم تو اتاقم کلی کلنجار رفتم با خودم که زنگ بزنم یا نه!؟

اخرش بیخیال شدم زنگ نزدم

فرداش دوباره دیدم اومده گفت چرا زنگ نزدی

گفتم یادم رفت میزنم

گفت منتظرم رفتی خونه زنگ بزن

گفتم باشه تو رو خدا برو یه چشم گفت و رفت ....

امدم خونه اون روز نتونستم بخوابم

ساعت ۶ بود مامانم داشت میرفت خرید هرچی اصرار کرد نرفتم

باخودم درگیربودم سرزنگزدن یانزدن

اخرسرهم نتونستم طاقت بیارم و زنگ زدم

یکم طول کشید تا جواب بده خواستم گوشی قطع کنم که  جواب داد : بله ؟

گفتم سلام گفت سلام شما؟

گفتم پس منتظرم نبودی؟

گفت به به خانممممم چه عجب افتخار دادی

سریع گفتم ببین اگه زنگ زدم فقط خواستم خواهش کنم نیای دیگه دنبالم اگه مادرم بفهمه به بابام میگه نمیزارن دیگه برم مدرسه .. خندید خودشم فهمید دارم دروغ میگم

گفت باشه نمیام ولی خودت هر وقت تونستی بهم زنگبزن

اولش قبول نکردم

وقتی دیدم میگه پس میام دم مدرسه قبول کردم

فرداصبح که مبخواستم برم مدرسه دیدم باز جلو درمونه

اعصابم بهم ریخته بود باز آروم پشت سرم اومد

پیچیدم تو کوچه خلوت اونم اومد

نزدیک ماشین شدم گفتم مگه قرار نشد نیای؟

خندید و گفت اومدم برسونمت

اخم کردم گفتم نه که مدرسم خیلی دوره!! بازم خندید و گفت پس چی که دوره اون وره اتوبانه ( به حالت مسخره)

بعد از صندلی پشت یه پلاستیک داد بهم

گفتم این چیه

گفت برات خوراکیه زنگ تفریح اوردم...

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت ۳:خوراکی هاروازش گرفتم تشکر کردم و رفتم

رسیدم مدرسه به مریم ماجرارو گفتم

مریمم میگفت خدا شانس بده والا.. مریم همینجور واسه خودش حرف میزد

منم رفته بودم توعالم فکروخیال خودم من داشتم کم کم عاشق میشدم

عاشق کسی که حتی اسمشم نپرسیده بودم تو فکر بودم که معلم وارد کلاس شد

یک ماه ازرابطه من وسهیل گذشت

گاهی میومدجلومدرسه باهم میرفتیم دورمیزدیم وسریع میرفتم خونه که کسی شک نکنه

تو این مدت واسه الهام خواستگار اومده بودوجواب مثبت داده بودوتو تدارک عقد بودن

یه روزسهیل گفت بیابریم سفره خونه بیشتربرام وقت بزارمن که جزتو کسی روندارم قبول کردم

فرداش به بهونه درس خوندن بامریم رفتم بیرون باسهیل قرارگذاشتم رفتیم سفره خونه

سهیل پسرخوبی بوداحساس میکردم واقعا دوسم داره وضع مالیش خوب بودتومیوه تره بارکارمیکردواکثرا تلفنی حرف میزدیم چون اهل پیام دادن نبود

روزهای عاشقانه ای داشتیم برام کادو میخریدازاینده مون حرف میزدیم از ازدواج بچه و...

من دیگه واقعاعاشق سهیل بودم وجز اون کسی رونمیدیدم

روزهامیگذشت ومن وسهیل روزی نبودکه همدیگه رونبینیم

حتی روزای تعطیل واسه چند ثانیه ازجلودرمون ردمیشدتامن ازپنجره ببینمش

خانوادم داشتن تدارک مراسم عقد الهام رومیدیدن ومن بیشتر به بهونه های مختلف سهیل رو میدیدم

روزعقدالهام دخترهمسایمون که ارایشگر بوداومدمن والهه رودرست کرد

من یه نیم تنه بایه دامن کوتاه پوشیده بودم همه ازم تعریف میکردن چون بقول بقیه خوشگل بودم

چشمای درشت  وابروی مشکی قدبلندو تقریبالاغربودم

شب سهیل پیام دادکه عکسمو بفرستم

اولش میترسیدم ولی بعدش گفت پاک میکنم منم قول گرفتم وفرستادم چنددقیقه ای چیزی نگفت پیام دادم چیشد؟

گفت محوخوشگلیت شدم تاحالا اینجوری ندیده بودمت

اولش فک کردم بخاطر ارایش وموهای بازمه ولی بعد گفتم شایدم منظورش لباسم بود!

نزدیک عیدشدروزاخرمدرسم با سهیل رفتم بیرون بهم گفت من دارم میرم مسافرت شایدنتونم زیاد بهت پیام بدم توام بروامیدوارم بهت خوش بگذره هروقت تونستم حرف بزنم بهت پیام میدم

واگرتوام تونستی حرف میزنیم

قبول کردم وبهش حق دادم چون توعیدهمون طورکه شرایط حرف زدن پیام دادن برای من جلوی خانوادم نبودحتما برای اونم سخت بود

ته دلم خیلی ناراحت بودم

نزدیک ۱۵روز نمیتونستم عشقموببینم باهم یه عکس گرفتیم که تواین مدت حداقل عکسشوداشته باشم

شبهای عید برای من به سختی گذشت هرشب عکسشوازروی گوشی میبوسیدم ومیخوابیدم

روز۱۴فروردین چهار روزبودکه ازش خب نداشتم

رفتم میدون تره بارسراغش ولی...

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت۴:رفتم میدون تره بارامانبودناامید داشتم بر میگشتم که پیام اومدمیتونی حرف بزنی؟

سریع بهش زنگ زدم سهیل دلم برات یه ذره شده گفت منم عزیزم کجایی خانمم اومدی ازمسافرت؟

گفتم خیلی بیمعرفتی چراچندروزه یه زنگ نزدی

گفت مادرم حالش بدبوددرگیر دکتر بودیم

گفتم چرا چیشده گفت چیز مهمی نیست به خیر گذشت نگران نباش،نگفتی کجایی؟

گفتم اومدم میدون ببینمت نبودی

گفت عزیزم خونه ام الان میام توایستگاه اتوبوس قرار گذاشتیم

وقتی اومدتاسوار شدم پریدم بغلش اینقدر بوسیدمش هاج و واج نگام میکرد

اولین بار بودکه لمسش میکردم ومیبوسیدم فقط خدامیدونست چقدردلتنگش بودم

اصلا یادم رفت وسط خیابونیم

سهیل سریع راه افتادورفتیم اینقدرازدیدنش خوشحال بودم که اشکام سرازیر شد

اشکامو پاک کردگفت نبینم گریه کنی

گفتم اشک شوقه داشتم میمردم بخدا

گفت منم دلم برات تنگ شده بودعزیزم وپیشونیم رو بوسیدچندساعتی باهم بودیم

بعد بردم نزدیک خونه پیادم کرد

اینقدربهم کنارسهیل خودش گذشته بودکه زمان روفراموش کرده بودم

پام روگذاشتم توخونه مامانم عصبانی گفت کجابودی؟

گفتم ببخشید با مریم داشتیم درباره مسافرت حرف میزدیم حواسم به ساعت نبود

خلاصه روزهامیگذشت من وسهیل اکثراباهم بیرون بودیم

ازباماشین چرخیدن خسته شده بودیم میرفتیم محله های دیگه قدم میزدیم

من لباس عروس انتخاب میکردیم کارت عروسی میدیدیم

سهیل میگفت فقط دعامیکنم درست زودتر تموم شه دیپلم بگیری زودبیام خواستگاریت!

تنهانگرانیه من اون زمان اختلاف سنی زیادی بودکه باسهیل داشتم ومیترسیدم خانوادم قبول نکنن (۱۲ سال ازم بزرگتر بود)

کلی باهم رویاپردازی میکردیم

حتی یادمه یه بارکه رفته بودیم سفره خونه شناسنامه ام همراهم بود

سهیل شناسنامموگرفت بامداداسم وفامیلش روتو مشخصات همسرخیلی کمرنگ نوشت

بعدم دستش رومشت کردکوبیدپایین شناسنامم

گفت بفرمامهرم زدم وکلی میخندیدیم

موقع امتحانات خردادکمتر زنگ میزدوپیام میداد

میگفت نمیخوام مزاحم درس خوندنت بشم درست روبخون ببینم شاگردچندم میشی میخوام برات جایزه بخرم

منم میگفتم اگه برام ماشین میخری شاگرداول میشم سهیلم میگفت اره یه دودره آلبالویی دارم میدم بهت (یه کامیون داشت که میوه هاشوباهاش جابه جا میکردقرمزبودودوتادرداشت منظورش اون بود)خلاصه امتحاناتم خوب دادم یه نیم ست نقره ازش هدیه گرفتم اوایل تابستون بودویه روزتواتاق تنهانشسته بودم زیرتخت دنبال کتاب رمان میگشتم ‌که تلفن الهه زنگ خوردبه اسم افتاده بودالهه جواب دادومشغول حرفزدن شد

باسرپرسیدم کیه

گفت دوستمه

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت۵:الهه گفت دوستمه ازطرزحرفزدنش فهمیدم طرفش دخترنیست نمیدونم چی شدکه دستش رفت روبلندگووصدای دوستش که به اسم فاطمه سیوشده بودعکس یه قلبم جلوش گذاشته بودپیچیدتواتاق

صدای یه مردبودالهه هول شدسریع ازروبلندگوبرداشت

خندم گرفته بودولی به روی خودم نیاوردم وفهمیدم اقای فاطمه پشت خطه

بعدازقطع کردن تلفن الهه که فهمیدمن متوجه شدم گفت النازبه کسی چیزی نگی وماجرارودست وپاشکسته تعریف کردکه ازهمکارای شرکتشه

ازاین ماجراچندروزی گذشت که مریم زنگ زد

گفت بیابریم باشگاه اولش قبول نکردم

ولی بعدکه به مامانم گفتم موافقت کرد

گفت من میخواستم بزارمت کلاس زبان ولی اگه باشگاه هم دوستداری بروکلاس زبانم مینویسمت

فقط طوری برنامه ریزی کن که ساعتش باهم تداخل نداشته باشه

بعدازحرف مامانم رفتم تو اتاق یه کم فکر کردم دیدم تواین شرایط مالی که مامان داره خرج جهیزیه الهام رومیده نمیتونم قبول کنم هردو تاکلاس روبرم

مامانم همیشه دوست داشت ما درس بخونیم به جایی برسیم میدونستم الویتش کلاس زبانه

تصمیم گرفتم بخاطرمامان برم کلاس زبان وقتی بهش گفتم بغلم‌کردگفت قربون دخترعاقلم برم که دیگه خانم شده وعقلش میرسه چه کاری خوبه وچه کاری بد!

کلاسام شروع شدوکنارش گاهی هم بادوستام استخر میرفتم

گاهی هم هردو رومیپیچوندم وباسهیل بیرون میرفتم یه روزکه داشتم ازکلاس برمیگشتم

خیلی اتفاقی توخیابون سهیل رودیدم

که یه خانم هم کنارشه ودارن قدم میزنن!

شوکه شدم قلبم داشت ازجاش کنده میشد

دستام میلرزید

سریع گوشیم روازکیفم دراوردم بهش زنگزدم

دیدم گوشی رو دراوردنگاه کردوبعدرد تماس زد

اینقدرعصبی بودم که نمیتونستم کارش روتوجیح کنم

ازقصدچندباردیگه ام زنگزدم ولی هردفعه بادیدن شماره یااسمم ردتماس میزد

اس دادم اون کیه کنارت؟

نیم ساعتی طول کشیدتاجواب داد

رسیده بودم خونه وروتخت دراز کشیده بودم

زنگ زدسریع جواب دادم

گفتم خیلی نامردی اگه من رونمیخوای بگو

خودم میرم اززندگیت چرارفتی بایکی دیگه؟!همینجورداشتم حرف میزدم که دادزدبس کن خواهرم بود

گفتم دروغ میگی

گفت دروغم چیه!!همون خواهرمه که یه کوچه بالاتر شمامیشینه

شوهرش نبودزنگزدمن برم دنبالش ببرمش خونه مامانم

باحرفش یکم اروم شدم

نمیدونستم چی بگم بعدازچندثانیه سکوت گفت خداحافظ قطع کرد

ازکارم پشیمون شدم

میگفتم چطورعقلم نرسید که شایدخواهرش یا زنداداشی...باشه

ولی اون دختری که توهمون یه نگاه من دیدم

اینقدربه خودش رسیده بود

بااون ارایش وموهای رنگ کردش که بیرون بود

من روبه شک دوست دخترمینداخت تاخواهر

تااخرشب بهم پیام نداد

موقع خواب طاقت نیاوردم نوشتم شب بخیرعشقم

ولی جوابی نداد..

برای خوشبختی همه دعاکنیم

فسمت۶:اون شب سهیل جوابم روندادفرداصبح بهش زنگ زدم کلی منت کشی کردم تاآشتی کرد

گفت دیونه من دارم جون میکنم کارمیکنم پول جمع کنم زودتربیام خواستگاریت انوقت ببین توچیکار میکنی!!

خلاصه مجبورم کردحسابی ازش معذرت خواهی کنم

گفتم بعدازظهربیاباکلی منت قبول کردرفتیم یه دورزدیم

یک هفته ازاین ماجراگذشته بود

که به بهانه خریدکتاب باسهیل هماهنگ کردم باهم رفتیم کتابخونه وکتابی که میخواستم روخریدیم

سهیل گفت بیابریم سفره خونه گفتم دیرم میشه وسفره خونه تومحل هم نمیرفتم که یه وقت کسی بیینه

سهیل گفت بیابریم خونه خواهرم رفته مسافرت نیستش

اولش قبول نکردم ترسیدم دروغ چرا

سهیل گفت من میرم توام زودبیاکه باهم نریم

من هنوز دوبه شک بودم که سهیل ادرس روبرام فرستاد

گفت من رسیدم خونه خواهرم هستم ذغال برای قیلونم گذاشتم توام زودبیا

ادرس که نگاه کردم دیدم یه کوچه بالاترازخونه خودمونه

دل زدم به دریا راه افتادم

وقتی رسیدم تازنگزدم بدون اینکه کسی جواب بده دربازشد

آروم دربازکردم رفتم توخیلی میترسیدم

همون لحظه گوشیم زنگ خورد

سهیل گفت بیاطبقه پنجم

رفتم بالاسهیل درسریع برام بازکردیه خونه بزرگ وشیک بود

سهیل کفشام روازپشت دربرداشت اوردتو

رفتم رومبل نشستم

گفت راحت باش مانتوت رودربیارکسی نیست

ازحرفش ناراحت شدم گفتم راحتم

ولی چون خیلی گرمم بودفقط شالم روانداختم دور گردنم رفت

سری قلیون زد امدنشست کنارم و شروع کردبه قلیون کشیدن

حس عجیبی داشتم انگار برام غریبه بود

اصلا فکر نمیکردم این سهیله کسی که عاشقشم همش فکر میکردم الان یه کاری باهام میکنه

ترس همه وجودم رو گرفته بود

یکدفعه بلند شدم گفتم میخوام برم

باتعجب نگام کرد گفت کجا

هنوز قلیون نکشیدی

انگارفهمید میترسم ازکنارم بلندشدرفت رو مبل تک نفره نشست

گفت به من اعتماد نداری؟اینهمه باهم رفتیم بیرون

اینهمه با ماشین جاده های خلوت رفتیم؟

بهت دست زدم؟؟

هیچی نگفتم نشستم

گفتم ببخشیدیه لحظه ترسیدم

یکم اخم کردگفت ازت توقع نداشتم

کلی خوراکی چیپس و پفک والوچه لواشک برام خریده بود

برای اینکه ازدلش دربیارم رفتم شروع کردم به خوردن گفتم قیلون بیار روزمین باهم بکشیم

یه ساعتی موندم بعدگفتم من بایدبرم دیرم شده سهیل گفت خوش گذشت کفاشم رودادبهم گفت رسیدی بهم خبربده

خیلی خوشحال بودم که ازاعتمادم سواستفاده نکرده یدفعه ناخودآگاه پریدم بغلش اینقدرمحکم بغلش کردم خودشم تعجب کرد

نیشش بازکردبه حالت مسخره گفت بهم دست نزن میترسم وخندیدمنم خندم گرفت میدونستم داره مسخره ام میکنه

گونش روبوسیدم

اونم پیشونیم روبوسیدوامدم بیرون

ولی ای کاش دفعه اخری بودکه میرفتم اون خونه..

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قیمت۷:: اون شب وقتی امدم خونه تواتاقم یکم باسهیل چت کردم

بعدازشب بخیرگفتن ازروتخت بلند شدم برم آب بخورم

دراتاق روکه باز کردم یه لحظه احساس کردم بوی سهیل اومد

چندباردروبازوبست کردم که هواجریان پیداکنه میخواستم بدونم این بوازکجاست

مانتوم پشت دراتاق آویز بود

رفتم مانتوم روبوکردم باورم نمیشد

بوی عطرسهیل روگرفته بود

مال وقتی بودکه بغلش کرده بودم

مانتوم روبرداشتم نشستم روزمین همینجوری بوش میکردم

شده بودم عین دیونه ها

بوی عطرسهیل خیلی خوب بود

همیشه حسش میکردم

ولی هیچوقت نپرسیده بودم اسمش چیه

اومدم خوابیدم ومانتو روبغل کردم وهمون جوری خوابم برده بود

صبح برای سهیل ماجرارو تعریف کردم

کلی خندیدوگفت برات ازعطرم میخرم

ولی من شنیده بودم عطروادکلن جدایی میاره!!

گفتم نه نخرجدایی میاره

بگوازکجاخریدی من خودم میرم میخرم

سهیل گفت دیونه ایناخرافاته توچه باورت شده!! فرداش برام ازعطرخودش خریده بود

شباازعطرسهیل به خودم میزدم ومیخوابیدم همش کنارم حسش میکردم

بوی عطرش اینقدرخوب بودکه الهام والهه وقتی میومدن تواتاق میگفتن چه بوی خوبی میاد

حتی گاهی یواشکی ازعطرم میزدن وکلی باهم دعوامیکردیم

الکی میگفتم گرون خریدم نمیدم شمابزنید

شهریورعروسی الهام بود

سهیل گفته بودخودم لباس عروسی خواهرت روبرات میخرم

میخوام به سلیقه من باشه

منم میترسیدم سلیقش بدباشه میگفتم نه

ولی اخرباکلی اصرارراضیم کردکه باهم بریم خرید

فقط نمیدونستم چطوری به مامانم بگم تنها میخوام برم خرید

یه روزبه مامانم گفتم مامان کی برام لباس میخری گفت چندروزبه عروسی مونده باشه میریم خرید

گفتم نه خیلی دیره من زودترمیخوام واینقدراصرارکردم

که گفت وقت ندارم

گفتم باشه پول بده بامریم بربم

اولش قبول نمیکرد

گفت باالهه برید

ولی وقتی الهه گفت من سرکارم نمیتونم مرخصی بگیرم

راضی شد گفت که یه لباس آبرومند بخرخیلیم باز نباشه گفتم چشم

فقط یه مشکل بوداون پرولباس وکشیدن زیپ بود

کسی نبودکمکم کنه

روم نمیشدبه سهیل بگم

بخاطرهمین به سهیل گفتم مریمم باهامون میاد

قبول کردومنم بامریم هماهنگ کردم وسهه نفری رفتیم خریدلباس

سهیل ومریم خیلی باهم جور شدن جو سنگین نبود که خسته کننده بشه

سهیل خیلی سربه سره مریم میذاشت طوری که مریم بااون زبونش کم اورده بود

میگفت دیگه باهاتون بیرون نمیام

تو پاساژا میگشتیم دنبال لباس

مریم تواتاق پروکمکم میکردزیپ لباسم رومیبستم

بعدسهیل میدمدنظرمیداد

یه لباس سفیدوبلندخریدم

البته سهیل نذاشت پولی که مامانم بهم داده بودروخرج کنم

گفت اون رونگهدار

وبرای پیراهنم یه کفش پاشنه بلندهم

خرید!!!!

مریم باتعجب فقط نگاه میکرد..

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت۸::سهیل خیلی برای من خیلی کادومیگرفت ولی من تاحالابراش هیچی نگرفته بودم

تصمیم گرفتم براش باپولی که دارم کادوبگیرم بعدازاینکه سهیل مارورسوند

بامریم رفتیم پاساژوبرای سهیل یه ست کمربند و کیف پول جاکلیدی گرفتم

دادم مریم باخودش ببره

بهش گفتم اگه تونستی کادوش کن فردامیام ازت میگیرم

چون پدرمادرمریم شاغل بودن برادرش هم سرکاربودورابطش باخواهرش خوب بود

میتونست کادوروباخودش ببره

رسیدم خونه مامانم لباسم روکه دیدخوشش اومدایرادی نگرفت

خداروشکرمیکردم به خیرگذشته چون توعقدالهام نیم تنه پوشیده بودم مامانم خیلی عصبانی بود

حتی اولش نمیذاشت بپوشمش میگفت خیلی لختیه

فرداش به بهونه خریدباالهه رفتیم بیرون

الهه باعلی دوست پسرش قرارداشت

منم گفتم میرم خونه مریم کارت تموم شدبیادنبالم باهم بریم خونه

سریع رفتم خونه مریم وکادوروگرفتم

زنگزدم سهیل گفت الان میام دنبالت رفتیم سفره خونه کادوروبهش دادم خیلی خوشحال شدتشکرکرد

عروسیه الهام به خوبی برگزار شد

علی دوست پسرالهه خانوادش فرستادتاباخانوادم آشنابشن

انگارمنتظربودن الهام عروسی بگیره بعدبیان خواستگاری

مادرم اولش مخالفت کرد

البته نمیدونست دوستن فکرمیکردفقط همکارن خانواده علی هم چیزی نمیدونست

مخالفت مادرم بخاطرتهیه جهیزیه بود

چون بابت جهیزیه الهام زیادبدهکاربودیم

هرچندالهام چون شاغل بودتوخریدجهیزیه خیلی کمک خانوادم کرد

بعدرفتن خانواده علی الهه اینقدرپافشاری کردتاپدرومادرم راضی شدن

خانواده علی به طوررسمی امدن خواستگاری وخیلی سریع نامزدکردن یه ماه بعدم عقدکردن

الهه توشرکت دوشیفت کارمیکردتابتونه جهیزیه اش روخودش بخره

صاحب شرکت هم که دیدالهه بخاطرجهیزیه داره دوشیفت کارمیکنه

بعنوان هدیه یه یخچال برای الهه خریدیه وام هم بهش دادوگفت ماهانه ازحقوق کمش میکنم

خوشحال بودم به عشقش داره میرسه واین روزروبرای خودم سهیل هم ارزومیکردم

پدرم راننده یه شرکت بودمادرم هم گفت میخوام برم سرکارورفت تویه رستوران مشغول شدهمه ی مامخالف بودیم

اما مادرم فکرآینده وبهترشدن زندگیمون بود

بعدازسرکاررفتن مادرم همه کارهای خونه افتادگردن من

اون زمان پدرم ومادرم والهه سرکارمیرفتن من وبرادرم احسان هم توخونه بودیم

هروزسریع کارهارو میکردم وباسهیل قرارمیذاشتم میرفتیم بیرون درسم افت کرده بود

البته خیلی درسخون نبودم

ولی اینقدرتنبلم نبودم که تجدیدبیارم

من صبح هامیرفتم مدرسه واحسان شیفت ظهربود اکثرظهرهاخونه تنهابودم وبیشترسهیل رومیدیدم

ازوقتی هم که خونه خواهرش رفته بودم خیلی بهش اعتمادداشتم وچندباردیگه ام رفتم خونه خواهرش هم نزدیک بودهم راحت بودیم دیگه اونجانمیترسیدم..

برای خوشبختی همه دعاکنیم

قسمت۹:دیگه ازرفتن به خونه خواهرش نمیترسیدم احساس راحتی میکردم کنارهم مینشستیم چای وقلیون میکشیدیم کم کم ازبغل کردن همه دیگه خجالت نمیکشیدیم وساعتهاتوبغل همدیگه ازاینده حرف میزدیم وسهیل توتمام حرفهاش میگفت تومال منی ومیام خواستگاریت ومن کلی ذوق میکردم انقدرعاشقش بودم که هردفعه مبدیدمش خودم پیش قدم میشدم برای بغل کردنش واقعادوستشداشتم وتمام حرفهاوقولهاش روباورکرده بودم

یه روزکه از مدرسه داشتم میرفتم خونه بهم زنگ زدگفت النازدلم برات تنگ شده خواهرم خونه نیست رفته مسافرت میام دنبالت بریم چندساعتی پیش هم باشیم

خونه کسی منتظرم نبوداحسان بعدظهری بودمیرفت مدرسه

من که کاری خونه نداشتم تنهابودم گفتم باشه عشقم بیادنبالم

سهیل خیلی زودامد دنبالم رفتیم خونه خواهرش احساس میکردم توحال خودش نیست

بغلم میکردتندتندمیبوسیدم منم مثل همیشه توبغلش احساس ارامش میکردم وازنوازشهاش لذت میبرم

کم‌کم کارمون به تخت کشید

واقعانمیدونم چرااینقدرراحت خودم رودراختیارش قراردادم

شایدبخاطراعتمادزیادی بودکه بهش داشتم وبه عنوان همسراینده ام قبولش داشتم انگارکنترل رفتارم دست خودم نبوداون لحظه مغزم ازکارافتاده بود

اصلانفهمیدم چی شدکه سهیل بکارتم روازم گرفت خیلی ترسیده بودم

فقط جیغ میزدم وگریه میکردم

تازه به خودم امده بودم که چه بلایی سرم امده وهمیشه ازاینکه این بلاسرم بیادمیترسیدم

سهیل اومدبغلم کرد

گفت اشکال نداره مامال هم هستیم نگران چی هستی

اینجوری به من میگفت که دلداریم بده ولی احساس میکردم حال خودشم خوب نیست وترسیده بود

بعدازچندساعت که یکم به اعصابم مسلط شدم رفتم خونمون

ولی اصلاحالم خوب نبود

نتونستم شام درست کنم رفتم خوابیدم

وقتی مامانم امدگفت چته الناز رنگ روت پریده

گفتم دلم دردمیکنه حالم خوب نیست مامانم که میدونست تازه پربودشدم گفت دل دردت واسه چیه

گفتم تومدرسه ساندویج خوردم مسموم شدم

مامانم بنده خداکلی جوشونده برام درسن کردبه زورمیدادبخورم یه مسکنم خوردم خوابیدم

بعدازاین اتفاق کمترسهیل رومیدیدم خودمم انگاردوستنداشتم ببینمش

یک ماه ازاین اتفاق گذشت که یه روزسهیل بهم زنگ زد

گفت دیگه دوستمنداری که سراغی ازم نمیگیری

گفتم نه یه کم سرم شلوغه وقت ندارم

سهیل گغت بیابریم ترمیم

ازحرفش تعجب کردم

گفتم مگه نمیخوای بیای خواستگاریم

گفت میام ولی بازمیگم بیاترمیم کن خیالمون راحت باشه

ازاینکارامیترسیدم قبول نکردم

گفتم اگه ترمیم کنیم وخانواده ات ببرن معاینه دکترمیفهمه

خودت میدونی چیکار کردی پس احتیاجی نیست توفقط به خانواده ات بگومن رونبرن معاینه

گفت من روم نمیشه این حرف روبه خانواده ام بزنم...

برای خوشبختی همه دعاکنیم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز