بعدباردارشد،ودکترالکی دلشوخالی میکردکه شایدبچت نمونه، وروز هامیرفت خونه باباش و عمه هاوزن عمو دوروبرش بودن وبه باباگفتن زن بگیرواینبارندااستقبال کرد وبه باباش اصرار کرد،میثم گفت بیاییم فرحناز خانم روبگیرین براش که خانم موقروسنگینیه ومطلقه،
اومدن فرحناز مصادف شدبا به دنیااومدن ابوالفضل یه پسرناز وبور،وبالا خره نداهم طعم خوشبختی روچشید