من سه روزه بحثم شده جز حرفایی که مجبور نشم بگم باهاش حرف نزدم .وقتی عصبانی میشه چشاشو میبنده دهنتشو باز میکنه هرچی میخاد میگه.ازش سرد شدم.ولی خوب زندگی بدون عشق هم معنایی نداره افسرده شدم حوصله هیچی ندارم.چند روز دیگه ام با خانواده اش قراره بریم مسافرت.هرکاری میکنم برم سمتش نمیتونم انگار غرورم شکسته.اونم عین خیالش نیست.خسته ام از اینکه بیشتر به خانواده اش بها میده فکر و ذکرش پیش اوناس .بیشتر بحثامون سر اوناست