در دریاچه ی زیبایی ،گل های نیلوفر آبی قشنگی روییده بودنند. این گل ها وقتی با وزش نسیم تکان میخوردند صدای قشنگی مثل موسیقی به وجود می آردند.روزی شاهزاده ایآواز این گل هل را شنید و خواست که آن ها را به قصر خودش بیاورد . به همین خاطر به دریاچه رفت و توی آن شیرجه زد و شنا کرد. وقتی خواست یکی از این گل ها را بچیند،یک ماهی شنا کنان به طرف او آمد و با ناراحتی گفت :« به چه جریتی گل های با ارزش دریاچه را میچینی؟» و بعد دست اورا گرفت و به ته دریاچه برد او را توی صدف مرواریدی نشاند و گفت :« آن قدر اینجا بشینکه کسی دلش به حال تو بسوزد و آنقدر اشک بریزد که اب دریاچه سر برود» و بعد از انجا دور شد .
چندی گذشت و از شاهزاده خبرس نشد . مادر شاهزاده تصمیم گرفت به همراه عده ای به دریاچه برود تا شاهزاده را پیدا کند.
ادامه مطلب در لینک زیر :
https://artikala.com/blog/معرفی-بخشی-از-کتاب-قصه-هایی-برای-خواب-کو/