شهر غریب ازدواج کردم هیشکی رو ندارم قبل از بچه دارشدن سرکار میرفتم سرگرم بودم اما تواین یازده ماه ک بچم بدنیا اومده از صبح تا شب توخونه آپارتمانی زندانی شدم شوهرم صبح تا ظهر میره سرکار بعدازظهر بیکارهست پارک وخیابان میگم نمیبره امروز عصر داشتم دیونه میشدم گفت ماروببربیرون گشتی بزنیم چیزی بخوریم بیام گفت میخوام برم خونه بابام نمیتونم ببرمت بیرون تو خونه نشینی یاد بگیر منم رفتم توخیابون جلوی خونه یه خرده راه رفتم اومدم ک حال و هوام عوض شه اومد فهمید جنگ و دعوا راه انداخت که چرا بدون اجازه من بیرون رفتی