سلام دوستان، من تقریبا 1 سال و خورده ای هست ازدواج کردم تصمیم گرفتم تمام مراحلی که برای درمان همسرم در پیش گرفتیم رو اینجا ثبت کنم شاید به خیلیا که نا امید شدن امید بدم ...
همسر من حدود 8 سال پیش بخاطر مشکلی که در گردنش داشت شیمی درمانی و رادیوتراپی کرد...و این موضوع رو قبل از ازدواجمون هم بهم گفت و حتی بخاطره زائده ای که در بیضه هاش حدود 2سالی بود به وجود اومده بود باهام صحبت کرد و بهم گفت ممکنه هیچ وقت نتونیم بچه دار بشیم، و من با توجه به رشته دانشگاهی که خوندم تا حدودی در جریان مسائل ناباروری بودم و میدونستم چه شرایط سختی پیش رو داریم اما بخاطر ایمان و اعتقاداتی که همسرم داشت باهاش ازدواج کردم چون خدا خودش گفته اگر همسرتون رو بر اساس ایمان و اعتقاداتش انتخاب کنید بقیه چیزارو من خودم بهتون میدم... منم خیلی به این حرف اعتقاد داشتم برای همین بله رو گفتم و ما ازدواج کردیم...
همسرم بخاطر شیمی درمانی و شرایط سختی که در اون دوره داشت به شدت فوبیای دکتر و بیمارستان و آزمایش داشت و من هیچ وقت دوست نداشتم تحت فشار قرارش بدم ولی به اینم فکر میکردم که بالاخره باید از یک جایی شروع کنیم نه بخاطر بچه دار شدن بخاطر درمان مسئله ای که شاید اون دنیا بابتش بازخواست بشیم که جرا وقتی ابزارش در دنیا بود برای درمان اقدامی نکردیم... و اینم بگم ما همیشه دوست داشتیم شرمنده امام زمانمون هم نباشیم و سرباز امام زمان از نسل شیعه تقدیمش کنیم این امرم همیشه ته ذهنم بود ...
تصمیم گرفتم آروم آروم پاشو به مطب دکتر باز کنم اما نه برای درمان ناباروری ... مطب دندون پزشک! همسر من متاسفانه بخاطر رادیوتراپی تمامی دندون هاش آسیب دید و کلیه اعصاب دندوناش از بین رفت به همین دلیل هربار که غذا میخورد یه تیکه از دندون خورد شده ش میومد دستش... همین بهونه خوبی شد که آروم آروم آماده ش کنم که بریم مطب دندون پزشکی برای درست کردن دندوناش ... در این بین پیاده روی اربعین روزیمون شد و ما پیاده راهی کربلا شدیم ... من اونجا از امام حسین خواستم که خودش بهمون قدرت بده که بتونیم مراحل درمان ناباروری رو به آسونی طی کنیم، من خیلی از ماه ها فشارهای شدیدی رو تحمل میکردم ولی خب نباید میذاشتم همسرم چیزی متوجه بشه چون خیلی اذیت میشد .... این پروسه تقریبا چندماهی زمان برد تا بالاخره اولین وقت دندون پزشکی رو گرفتم و باهم رفتیم ... خیلی اذیت میشد و من اینو درک میکردم ولی خب دوست نداشتم همینطوری ادامه بده چون واقعا داشت به بدن خودش آسیب میزد ... همسر من از بوی مطب و بیمارستان و داروخونه بشدت بدش میومد چون خاطرات خیلی بدی رو براش زنده میکردن و من تمام تلاشمو میکردم که همیشه همراهش باشم تا حداقل فشار روانی که داره رو کمتر کنم و الحمدالله موفق هم شدم و بعد چندین بار ویزیت دندون پزشکی دیگه خودش وقت میگرفت و نیاز به حضور من نبود و تنها میرفت دندون پزشکی...
شاید خنده دار باشه ولی این موضوع برای کسی که 8 سال پاشو دکتر و داروخونه نذاشته پیروزی بزرگی محسوب میشد...
بعد از قضیه دندون پزشکی من توی نمازام از خدا میخواستم خودش حرف درمان ناباروری رو پیش بکشه چون اصلا نمیخواستم تحت فشار کاری رو انجام بده، چون این موضوع مربوط به مردونگیش هم میشد تحت هیچ شرایطی نمیخواستم غرور مردونه ش رو هدف قرار بدم، خداروشکر زیارت عاشوراهام و حدیث کساء هایی که میخوندم جواب دادو یه روز اومد بهم گفت من آمادم که بریم دکتر اورولوژی ... حالا همه اینا به کنار اون زائده ای که روی بیضه ش داشت یه ترس عجیبی رو تو دلمون انداخته بود و فکر میکردیم دور از جون سرطان هست و همین قضیه مانع بزرگی برای اومدن همسرم به دکتر بود چون میگفت الان نمیدونیم آروم تریم فردا بریم بگه فلان چیزه من نابود میشم ... برای همین منتظر بودم خودش آماده بشه از لحاظ روحی ...