ما ١٠ساله ازدواج كرديم يه بچه داريم
من خ از دستش ناراحتم
ناراحتيام سر چيزاي كوچيكه ولي چون نميتونم حرفمو بهش بزنم همش تو دلم حمع شده عين انبار باروت شدم
مثلا امروز رفتيم كافه دوتايي من جلوش نشستم سرش توگوشيشششش انگار نه انگار من ادمم
كلا تو خونه هم همش سرش تو گوشيشه
ادعا ميكنه منو خ دوس داره ولي من باور ندارم بهشم برميخوره ميگم منو دوس نداري
دليل اينكه نميتونم ناراحتيام بهش بگم اينه كه تا انتقادي ميكنم شروع به داد بي داد ميكنه و ميگه تو دنبال شر ميگردي ما مشكلي با هم نداريم
منم بخاطر اينكه بچه نترسه سكوت ميكنم مثلا شده كه جوابشو دادم كار رسيده به وحشي بازي مثلا جيزي ميشكونه و داد ميرنه سر چيزاي الكي
نميزاره اصن حرف بزنم نميدونم چه كنم خ ازش ناراحتم