ي ساله ازدواج كرديم .ي بار رفتيم مسافرت شمال يعني ماه عسل .بعد هي فرتو فرت مادر شوهرم ب شوهرم ز زد پنج روز رفتيم شمال و مشهد بعد هي مادر شوهرم ميگف بياين بياين بياين مزاشت نمونديم شوهرمم گف دلم واسه خونه بابام تنگ شده .خلاصه پنج روزه برگشتيم بعد ديگه هيچ جا نرفتيم .هر وقتم تصميم داشتيم بريم مسافرت مادر شوهرم با شونزده نفر خانواده ميگه منم ميخام بيام .تو اين مسافرتم كنار شوهر نشستنو دو نفري بودنو كنار هم خابيدن قده قنه .از اين لحاظ اصن دوس نداشتم شوهرم بره .شوهرم رفت چهار روزه با دوستاش مجردي مسافرت .خيليم بهش خوش گذشته ولي من اين چهار شب تو خونه تنها بودمو گريه ميكردم .از تنهايي و اينكه دلم براش تنگ شده بودو دلش تنگ نميشد .بعده اين چهار روزم كه خونه اومد همش ميگف كاش اونجا بودمو خيلي باهاشون خوش ميگذرهو تو رو هم با مامانم اينا ميبرم شمال