2737
2734

وقتی ۲۵ ساله بودم بعد از زایمان بچۀ دومم دچار خون‌ریزی شدیدی شدم. زایمان من بسیار سخت بود و ۱۸ ساعت طول کشیده بود. وقتی که پسرم بالاخره به‌دنیا آمد ما هر دو خرد و خسته بودیم. به من یک لباس بیمارستان پوشانده و من را تنها گذاشتند که کمی استراحت کنم. من که از این‌ خلوت و سکوت استقبال می‌کردم با خود فکر کردم که کمی بخوابم. ولی اول از بدنم تشکر کردم که توانسته بود در چنین زایمان مصیبت‌باری که به دست دکتری جوان و بی‌تجربه انجام گرفته بود دوام بیاورد. برای پسر خردسالم دعا کردم که در این سفر به خارج از بدن من چنین کوبیده و اذیت شده بود، و سپاس‌گزار خدا بودم که از ما محافظت کرده بود و به من این استقامت و شهامت را داده بود که به‌صورت طبیعی و بدون استفاده از هیچ دارویی زایمان را انجام دهم. احساس توانایی و قوی‌تر بودن می‌کردم و اینکه کاری نیست که نتوانم انجام دهم.

من که دیگر رمقی برایم نمانده بود در جایم جنبیده و سعی کردم که موقعیت راحتی را برای خوابیدن پیدا کنم. ولی متوجه شدم ملحفه توسط چیزی گرم و چسبناک به بدنم چسبیده‌ است. در سرم احساس سبکی می‌کردم و نمی‌توانستم بنشینم تا ببینم مشکل چیست. ناگهان احساس سرما و مورمور شدن در تمام بدنم منتشر شد، در حالی که جلوی چشمانم با نقاط نورانی رقصانی پر شد.

بعد از مدت کوتاهی یک پرستار به اتاقم آمد و تا به من نگاه کرد نگرانی را در چهره‌اش دیدم. او بلافاصله نبضم را اندازه گرفت. او دستم را گرفت و بالا برد ولی من نمی‌توانستم تماس او را حس کنم. سپس شنیدم که او فریاد زد: «وضعیت آبی، این زن هیچ نبضی ندارد». سعی کردم که با او حرف بزنم ولی متوجه شدم که نمی‌توانم هیچ صدایی به وجود بیاورم و نه دیگر می‌توانستم نفس بکشم. ترسیده بودم و به‌شدت تقلا می‌کردم که به ریه‌هایم دستور تنفس بدهم، بدون این‌که فایده‌ای داشته باشد. بدنم در حال خاموش شدن بود و احساس شدید محبوس بودن در فضایی تنگ را داشتم. تمام حس‌های من یک به یک در حال خاموش شدن بودند.
ادامه در صفحه 44 این  👇 تاپیک 

https://www.ninisite.com/discussion/topic/2966111/سلام-ازهمه-دوستای-گلم-که-از-داغ-عزیزشون-دارن-رنج-می?page=44

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز