سلام بچها..انقده دلم گرفته...به هیچکس نمیتونم بگم..
آقا ما طبقه بالا مادرشوهدم زندگی میکنیم.
مادرشوهر حالش خوب نبود...شوهرم بهم گفت غذا درست میکنی براشون؟؟ گفتم اره.
بعد برنج خیس کردم از دیشب.
بعد میخواستم کشمس پلو درست کنم...دیدم نداریم زنگ زدم به شوهرم گفتم بگیر...
گفت نمیتونم از پایین بیار.
زنگ زدم پایین..مامانش جواب داد...گفتم کشمش میخوام گفت نداریم...گفتم براتون ناهار چی درست کنم؟؟ گفت من مرغ گذاشتم بیرون...از دیشب...
گفتم برم پایین براشون درست کنم...ک حیف و میل نشه...چون از دیروز گداشته بود...
بعدم رفتم و درست کردم و به اندازه خودمونم بود...دیگه اومدم بالا.
بعد شوهرم اومد..گفت بریم.
گفتم اگ میشه بیار بالا...حوصله ندارم بیام پایین.
بعد رفت پایین و عصبی اومد بالا یکم داد و بیداد کرد و گفت از این به بعد من میوونم با تو اگر گفتم اشپزی کن و بعد رفتی پایین
اقا مامانش اومد بالا گفت بیاین...فهمید دعوا کردیم...و گفت نمیام شوهرم...
اقا ابروم برد😔😔😔
حالا فک میکنن من نخواستم مواد غذایی خودمون استفاده کنیم. قلبم سنگینه...حالم خوب نیس...دلم برا خونه پدریم تنگ شده😔😔😔😔😔😔😔😔😔