مرخصی زایمانم تموم شده یکماهی میشه رفتم سرکار خواستم پرستار بگیرم برا بچه هام شوهرم نذاشت همسایه مادرشوهرم هستیم شوهرم گفت مامانم و خواهرم میان پیش بچه ها
هر روز که از سرکار برمیگشتم مادرشوهرم کلی غر میزد که من اذیت میشم نمیتونم دخترمم همش خوابه من باید بیام پیش بچه ها
کلی منت میزاشت و غر میزد البته کلا اخلاقش همینجوریه با همه همینه
پسر بزرگم 6 سالشه هر روز بهم میگفت مامان تو که میری سرکار اونا هر روز میان از خوراکیامون بر میدارن می گفت خیار گوجه پیاز بادمجون و سبزی تو فریزر و خیلی چیزای دیگه
گفتم مامان اشکال نداره میان پیشتون بزار راحت باشن
هر دفعه میگفت عمه پشت سرت حرف میزنه مامان بزرگم میخنده میگن خاک تو سر مامانت یا میگن مامانت بمیره راحت شیم
بازم چیزی نگفتم بخاطر بچه هام سکوت کردم
دیروز از سرکار اومدم پسرم میگه مامان عمه حرف خیلی بدی به مامانت زد گفت مامان مامانت ...
تمام بدنم یخ کرد
فقط منتظر بودم شوهرم بیاد وتمام حرفامو بهش بزنم