دیشب با محمددعوام شد سر یک چیز مسخره ولی آخرش حرفی زد که دلم شکست:
چون من هیچوقت دوست نداشتم ما رابطمون رو تو فضای مجازی نیاوردیم، اما محمد همیشه میگفت هر وقت که بخوای من تو پیج اینستاگرامم اعلام میکنم که تو رابطه ام.
دیشب بعد 6 ماه که از شروع دوستیمون میگذره ازش خواستم که اینکارو بکنه ولی حالا خسته بود یا چی هی طفره رفت هی گفت چی بذارم چی بگم چجوری بگم (مکالمه برای 3 صبحه) چرا اصلا بذارم؟ یعنی انقدر مهمه؟ و در کل من حس کردم که نمیخواد بذاره.
منم گفتم کاری نیست که قبلا نکرده باشی، با شخص من مشکل داری؟(اشاره به دوست دختر قبلیش که یک ماه با هم بودن و تولد اون رو به صورت پست گذاشته بود و لی بعدا از من پرسید و پست رو پاک کرد) این جمله ی آخرم چنان بهش برخورد که گفت خاک بر سر من که اون پستو پاک کردم و از تو هیچ پست و استوری نمیذارم میخوای ناراحت شو میخوای خوشحال!
این جمله تا صبح تو سرم تکرار شد و از شدت ناراحتی حتی نتونستم گریه کنم ی قطره.
اصلا باورم نمیشه با من اینجوری حرف زد
هیچوقت از گل نازک تر نمیگه
چیکار کنم؟ چرا اینجوری شد؟