2726
عنوان

عذاب وجدان

127 بازدید | 18 پست

دقیقا همون موقع هایی که با خودم فکر میکنم کاش الان تو یه خونه دیگه جای دیگه غیر از این زندگی بودم شوهرم مهربون میشه و فکر میکنه من خیلی عاشقشم

منم عذاب وجدان میگیرم که چرا در مورد زندگیمو و اون اینجوری فکر کردم،خودم از خودم خسته میشمو یه چیزی درونم بهم میگه دل نبند به زندگیت،حتی دوست ندارم با هیچ دوست یا فامیلی معاشرت کنم ،اگر تا ارایشگاه برم اونجا دو تاجمله حرف بزنم بعد به خودم میگم یا نرو ارایشگاه یا ساکت بشین

حتی دوست ندارم با شوهرم حرف بزنم،اگر حرف بزنم درد و دلی،عذاب وجدان میگیرم و یه چیزی از تو وجودم میگه چرا باهاش حرف میزنی ،کلا از یک ماهه زندگی یکی در میون اینجوریم حس میکنم افسرده ام وتنها اما با وجود احساس تنهایی اون ادم درونم نمیزاره که منم معاشرت کنم😥

چیشده که به این نتیجه رسیدید؟

نمیدونم کلا به همه بی اعتمادم حتی همسرم گمونم اگر دردودل کنم بعدد سواستفاده میکنه،تمام دوستامو قطع رابطه کردم چون تو ذهنم فکر میکنم اونا میان که زندگیمو بهم بدن از همسایه بدم میاد از فامیل خوشم میاد ولی رفت و امد دوست ندارم در حد یه ساعت دیدن وقتی میرم مهمونی برمیگردم بهم میریزم تا داخل جمع هستم خوبم تنها که میشم درونم میگه نباید بری برای بچه م میترسم که حالتای منو بگیره و دور از جمع بخواد باشه

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

بچه ها همین که الان هستین و جواب یا راهنمایی نمیدین بده،ادمای کنارمون همه علامه نیستن ،بعضیا مثه من هیچ جا حرف نمیزنن مشکل دارن ،چرا کمک نمیکنید ،بن بست زندگی خیلی ها بو همین کمکای شما باز میشه،حتی اگر من بفهمم مثل من هست یا دیدین اروم میشن یا راه حلی برام دارین

همه که نمیتونن برن مشاوره😥

تو یه خونه ای ساکن بودم باردار بودم بعد یه روز شوهرم گفت همسایه در زده درو واکردم چادرش افتاده من خیلی ناراحت شدم ازونجا نقل مکان کردم

ولی الان فکر میکنم نکنه بهم دروع گفته که ازونجا بریم

یا چند روز پیش پارک بودم شوهرم بعدا اومد بچم داخل چرخ وفلک بود با بچه یه خانوم غریبه بعد خانومه تا شوهرمو دید گفت چقدر بچه ت نازه شوهرمم خوشش اومد من خواستم بیام خونه دیدم شوهرم داره باهاش خداحافظی هم میکنه

یا مثلا به دوستای خواهرش پیام میده

یا با زنداداشم خیلی گرم میگیره مثلا برا من خوراکی خرید داد دستم برا اونم داد دست خودش در صورتی که میتونست بده به من بدم بهش

یه نمونه دیگه

بیرون بودیم مجبور بود بره یه کاری انجام بده که البته میتونست بزاره بعدا

منم بچه بغلم بود یهو به زنداداشم گفت میشه شما بشینی پشت فرمون برونی البته داداشم نبود اونم بدون اینکه به من بگه

کلا بخاطر اینکاراش خسته شدم به همه بی اعتمادم حتی باخواهرش رفتارای عجیب داره هر لباسی اون داره به منم میگه بخر😥😥😥

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730