دقیقا همون موقع هایی که با خودم فکر میکنم کاش الان تو یه خونه دیگه جای دیگه غیر از این زندگی بودم شوهرم مهربون میشه و فکر میکنه من خیلی عاشقشم
منم عذاب وجدان میگیرم که چرا در مورد زندگیمو و اون اینجوری فکر کردم،خودم از خودم خسته میشمو یه چیزی درونم بهم میگه دل نبند به زندگیت،حتی دوست ندارم با هیچ دوست یا فامیلی معاشرت کنم ،اگر تا ارایشگاه برم اونجا دو تاجمله حرف بزنم بعد به خودم میگم یا نرو ارایشگاه یا ساکت بشین
حتی دوست ندارم با شوهرم حرف بزنم،اگر حرف بزنم درد و دلی،عذاب وجدان میگیرم و یه چیزی از تو وجودم میگه چرا باهاش حرف میزنی ،کلا از یک ماهه زندگی یکی در میون اینجوریم حس میکنم افسرده ام وتنها اما با وجود احساس تنهایی اون ادم درونم نمیزاره که منم معاشرت کنم😥