برادرشوهرم دیشب ازمون کلید گرفت که دو روز بمونه. الان من با شوهرم خونه مادرشوهرم هستم که اقا راحت باشن. دو روز پیش رفتیم براش دنبال خونه جاریم همش بهش میگفت خونه مجردی نگیر صبرکن برات زن بگیریم بعدش بگیر. زن گرفتن هم دو سه ماه حداقل طول میکشه میگفت این دوماه همینجا میمونی .مادرشوهرم گفت نه عروسم سختشه جاریم گفت غصه عروستو نخور سختش نیس توی بهشته. خلاصه کفری هستم.دیشبم مادرشوهرم گریه کرد پیش شوهرم .چون میدونه شوهرم ساده و پخمه و احساسی هست. به برادراش گفتم بیاد امروز براش دنبال خونه. همشون گفتن به ما چه؟ میخواست دعوا نکنه که الان فراری بشه. اخه من چه گناهی کردم دوستان؟ باید با یه پسر مجرد تا اخر عمر زندگی کنم؟ همه داداشاش خودشونو کشیدن کنار فقط شوهر من پشتشه.قهر کنم برم خونه بابام؟