از وقتی عقد کردم و حالا که توی خونه ی خودم هستم سه سال میگذره
ما دور از خانواده ی شوهر زندگی میکنیم شوهرم اومده شهر ما
بغیر از مامان بابای منم شهر دیگه زندگی میکنن
من سه ساله هیییچکسو ندیدم نه خاله نه دایی نه عمو نه عمه
همه ی مسافرتام شده خانواده شوهر
حالا مادرشوهر و برادر شوهرم یه هفتس اومدن اینجا دیروزم داییم اومده خونه مامانم اینا
من بااین داییم و دختراش خیلییی خاطره های خوب داریمو خیلی از نظر احساسی نزدیکیم به هم😍
من دلم میخواد برم ببینمشون همش پیششون باشم
ولیییییی بابا مادرشوهرم نمیییره😭همینجوری چسبیده 😔اینجا هم چون گرمه اینا بیرون نمیرن اصلااااااا همینجوری چپیدیم تو خونه یه هفتس😭😭😭😭دلم داره میترکه هااااا
الانم ک شوهرم میرفت بهش گفتم اخر شهریوره بلیطا تموم میشه ها بلیطا رو بگیر😂بعد از دهنمم در رفت گفتم میخوام برم خانوادمو ببییینممممممم مگه من ادم نیستم
حالا بهش برخورده میگه من مامانمو بگم بره بری داییتو ببینیی یاد بچگیات افتادی و این حرفا😐😒
دلم میخواد خودشو مامانش باهم برن یه نفس بکشم😑