عروسی کردن و بچه رو هم با خودشون بردن خونه عروس. برایش اتاق چیدن و دخترمم خوشحال که خونه نو دارن و اتاق جدید داره و با اون شرایط خوشحال بود... بچه است دیگه. دلش ب همین چیزا خوشه.
البته شبها ب سختی خوابش میبرد مادرش بمیره. یادمه اولا یواشکی ساعت 11 و 12 شب بم زنگ میزد و گریه میکرد که خوابم نمیبره. مامان بغلتو میخام😢😢😢😢
دخترم عادت داشت تو بغل من بخابه و براش قصه بگم. حالا اونجا اتاق جدا داده بودن بهش و ازش میخاستن ک خودش بخابه. چقدر عذاب کشید تا عادت کرد تنها بخابه