این داستان مال پدر پدربزرگم از طرف مادریه.پدرپدربزرگم با اسب میرفته و از جنگل و نیزار رد میشده.میگه یک روز داشتم میرفتم تو نیزار بودم داشت شب میشد یه دفعه یکی از همسایه هارو دیدم گفتم سید اکبر اینجا چیکار میکنی این موقعه پای پیاده.
گفت هیچی داشتم رد میشدم دارم جایی میرم .میگه بهش گفتم بیا باهام روی اسب خوب نیست پیاده بری ولی قبول نکرد هی خودشو دور میکشید میگفت نه همینجوری راحتم.خلاصه میگه همینجوری رفتیم تا اینکه واسه خواب ایستادیم که بخوابیم.