نمیدونم فک میکنم دچار افسردگی شدم.دوس دارم بشینم گریه کنم برا چیزایی که دوس داشتم باشه واسم ولی نیس..انگار دنبال ی بهونه برا خودم هستم تا بشینم ی گوشه و فکر کنم و اشک بریزم ..اینکه فکر میکنم فراموش شدم و تنهام .من چون خونه م طبقه بالای خونه مادرشوهره ..خانوادم زیاد نمیانو برن ..برا همین حس طرد شدن میکنم ..حق دارن شاید ..منم بودم راحت نبودم تو رفتوآمدم.حس میکنم این زندکی باید تا یه جایی تحمل کرد تا ببینیم سرنوشت چی میشه..از طرفی رفتوآمد بیش از حد مادرشوهرم باعث شده حسی بهم القاءبشه که من نه اینجا استقلال دارم نه آرامش..زندگی کاملا برام جذابیت و قشنگی و معناش از دست داده...زندگی از دید من شده تکرار روزهای تکراری ..جبری که باید باهاش ساخت...ی مادرشوهری که مث بچه هاس رفتارش اگه علیرغم میلش رفتار کنی چنان اخماشو میکشه تو هم و حتی ی کلام باهات حرف نمیزنه ..خسته م کرده
گاهوقتا واقعا نمیخام ببینمش میخام بهش بگم بذار ی کم تو اون حسو حالی باشم که میخام ..حس استقلال حس دور از دسترس بودن
عروس بدجنسی نیسم ولی باور کنید هر موقع مسافرت باشه یا بخاطر بیماری بیمارستان بستری باشه اینجاس که من عجیب آرامش بهم دست میده..میره بیمارستان بستری بشه ناراحت نمیشم ولی خوشحالم نمیشم.. به شوهرم میگم الان منو تو جوونیم الانه که دغدغه کمتر داریم زندگی شاد میتونیم داشته باشیم بیا جمع کن بریم اجاره نشینی...ولی اون میگه مردم چی میگند فامیل منو خودت چی میگند هان..
میگن عروس نساخت بلند شد از این خونه
😢😢😢 من خسته م از این اجباری که دارم زندگی میکنم ..به خدا قسم اگه خودکشی گناه نبود الان خودمو راحت میکردم...برام دعا کنید بیشتر از این کم نیارم ..زندگی اصلا برام مهم نیس..به هیچ وجه...کسی که غبطه میخوره به کودکان نوجوونا و جوونایی که فوت شدند و ارزو میکنه کاش جای اونا بودم و تو دلش میگه خوشبحالشون که ازغم دنیا راحت شدن... این ینی باید برا حال این دل بیچاره دعا کنید ..😳