2726
عنوان

چرا اینجوری هستش..هیچ کس آدم حسابت نمیکنه

| مشاهده متن کامل بحث + 578 بازدید | 42 پست

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

عزیزم تقصیره تو نیس بزا یچیو اول بهت بگم

ماهایی ک عضو اینجور برنامه هاهستیم اکثرمون تنهاییم و مشکلاتی داریم گوشی دست گرفتن  زیادش یخورده اعصابو ضعیف میکنه و ماها بیشترمون  دیگه کشش نداریم یه سریا مشکلات بدی دارن که تاپیکایی ک از مشکلاتشون میگن پیش اینا هیچه  من خودم گاهی حال تایپ ندارم فقط نگاه میکنم و گاهیم میگم من اگه راهنما باشم مشکل خودمو باید بتونم حل کنم از آدما ناراحت نباش هرکی تو دلش غم کوچیکم ک شده داره

حالا بزار پستاتو نگاه کنم ببینم چیه

2728
تاپیکای منم ببینی میبینی تنها دو نفر میان بقیه مثل ماست نگا میکنن و میرن در صورتی که میدونن وقتی دو ...

دقیقا برای منم همینطوره


حالا یکی سرکاربزارتشون یا چرت و پرت بگه چنان میرن نظر میدن که نگو

من 30سالمه وقتی با شوهرم 12 سال پیش آشنا شدم از همون روز اول همه چی زندگی خانوادگیشون راجع به اینکه خواهر کوچکش ناتنی هستش و مادرش بزرگش کرده و اینکه برادرشوهر بزرگم زن بازه ... اینکه مادرش مشکلات عصبی پیدا کرده به خاطر کارای باباش و گاهی قاطی میکنه و به این و اون فحش میده و فرداش یادش میره بهم گفت...من تو خودش نمیدونم چی حس کردم. ..گفتم اینا به من ربطی نداره تو برام مهمی چون تو قراره کنارم باشی ...


بعد چند ماه. دوستی عاشق هم شدیم حس کردیم مثل همیم و همو خوب درک میکنیم ...من اون دوران دوران بدی داشتم و خانوادم له جایی که کنارم باشن نقطه مقابل بودن مدام ضربه میزدن اما با اومدن همسرم تو زندگیم منم انگار رو پا اومدم تونستم اون مشکلو پشت سر بزار هزار سالم بشه بازم میگم اگه نبود من نمیتونستم....


مادر شوهرم از اول رابطه در جریان بود بجز خانواده من ..10 سال حتی نفهمیدن که من یکی رو دارم ....


مامانم هیچ وقت نمیخواست همسرمو ببینه نمیدونم چرا ولی یک نفرتی بهش داشت....

ماجرای آشنایی مامان و بابام. با همسرم با آپاندیس من شروع شد که خونه تنها بودم درد داشتم زنگ زدم شوهرم اومد دنبالم برد منو بیمارستان گفتن آپاندیسه باید عمل شه و اونم زنگید برای اولین بار به بابام. اونا هم اومدن از اونجا مامانم اینا با همسرم خوب شدن....


1 ماه بعد همسرم اول تنها اومد خونمون خواستگاری که اگه مامانم اینا موافقت کردن با خواندش بیاد و خلاصه اونا هم قبول کردن گذاشتن اومدن...من تو دوران دوستی چند بار خانواده همسرمو دیده بودم خدا شاهده بدی ازشون تو اون مدت ندیدم روز خواستگاری که هم باباش و هم مامانش همش قوربون صدقم میرفتم همش میزدن به تخته...


مراسم هامون از بله برون و خواستگاری گذشت تا عقد کردیم سر عقد مادر شوهرم گریه میکرد حتی عکسی هم که انداخت گریونه و چسبیده به شوهرم منم سمت چپ شوهرمم و بغل من بقیه خانوادش جایی که اون وایساده جای واستادن گلدون بود گلدونو داده بود عقب. حالا خوبه 3 تا پسر داره و شوهر من پسر اخری...شوهرم از اول رابطمون بیکار بود و دیپلمه ..من بهش کمک کردم و انگیزه دادم رفت استخدام آتشنشانی. رفت فوق دیپلم. و لیسانسشو گرفت همه خانوادش تا دیپلمن ..من کمکش کردم ملکی که باباش به فنا داده بود رو زنده کنه و بتونه بده اجاره و اجارشو بگیرن....1ماه بعد عقدمون تونستیم ماشین بخریم 10 سال با همسرم سرما و گرما. وسط زمستون با پای پیاده میرفتیم بیرون ...بعد 10 سال ماشین گرفتیم شوهرم گاهی که شیفت بود ماشینو میداد دست من که وقت استراحتش برم دم ایستگاه دیدنش...یک روز نمدونم چجوری مادر شوهرم متوجه شوده بود برداشت پیام زد ..جوری که مثلا پیامو اشتباه فرستاده که چرا ماشینو میدی به زنت و اون خراب کنه من اصن پیامو دیدم اشکم در اومد چون اولین بار بود این برخوردو دیدم تا قبلش همش تظاهر بودن منم پیام زدم که شیما هستم و پیامو اشتباه فرستادین و من هیچ وقت ماشینو خراب نکردم اگه اگرم کردم فدای سرم ..تازه راننده نشدم که ماشینو بزنم به در و دیوار و ماشینمون چیزی نیست.....خانم کولی بازی در اورد اینا خلاصه دلم شکست کلی و آخرش من خودم تصمیم گرفتم به خاطر آرامش شوهرم برم دل جویی جالب بود خانم مقصره باسه من تو قیافه بود با دختراش شوهرم رفتارشونو دیدد ناراحت شد گفت بعد عروسی جواب رفتاراشونو میدم ...گذشت چند ماه بعدش مارو دعوت کردن پارک خاله شوهرممم بود یک دفعه حمله به من که فلانی.( شوهرم )دیگه حرف منو گوش نمیده نمیدونم کی پرش کرده ..بهش میگم این کارو کن نمیکنه من هیچی نگفتم اون موقع هم شوهرم نبود رفته بود دست شویی بعد موقع برگشت پیشش گریه کردم و گفتم ماجرارو اونم دلداریم داد و ازم معذرت خواست گفتم چرا تو همش معذرت میخای اونا باید بخوان که اهمیت نمیدن......

عیدش رفتیم با خواندم 13 بدر شب رفتیم پیش مادر شوهر اینام تا دیدن ما اومدیم 1 دقیقه نشستن اونم با قیافه بعد بهونه دل درد اوردن و بدون عذر خواهی رفتن ...شوهرمو میگی خیلی ناراحت شد همش میگه عشقم ببخشید که به خاطر من اذیت میشی بعد عروسی جواب تک تک رفتاراشونو میدم...مدام تو این مدت عقد به شوهرم پیام میده پشت من بد میگه اگه شوهرم کاری برام میکنه و خرجی میکنه میگه کمتر خرج اون زنت کن تو جمع همش منو این صدام میکنه انگار من اسم ندارم ...این به چوب و درخت میگن ..مثلا میخاد بگه من زیردستشم..یا دخترای بی تربیتش از من سر ترن...؟؟؟دوساله عقدم از خواهر شوهربزرگم 4 سال بزرگترم حا منو نمیپرسه بعد طلبکارم هست که من باید حال اونو بپرسم.....


بعد دوسال تونیستیم دیگه جور کنیم بریم سر زندگیمون بابام وام گرفت کل خونه رو چیدیم شوهرم فقط تلویزیون گرفت حتی هنوز نیومدن ببینن بعد نششتن همه جا گفتن که کل خونه رو ما چیدیم دختره خیلی گشاد فقط اومده خونه...1 ماه مونده به عزوسی جاری بزرگم بی خبر اومد خونمون ازشون گفت ..یک چیزم هست خیلی بهم حسادت داره چون براش عروسی نگرفتن و همه کاری که برای من کردن باسه اون نکردن حتی سر عقد نرفتن چون راضی نبودن و اینم از برادرشوهرم چند سال بزرگتره....


من چیزی نگفته بودم راجع این چیزا به خانوادم چون نمیخواستم ناراحتشون کنم و موضوعات خانوادشونم نگفتن چون گفتم با خودم من قراره با شوهرم زندگی کنم اون زمین تا آسمون فرق داره با همه ..سرکارش همه یه اسمش قسم میخورن و از طرفی با تمام وجود عاشق هم هستیم ..ولی وقتی خانوادم حرف های جاریمو شنیدن وقتی رفت خونمون جنگ شد همه نقطه مقابل من شدن من تنها اینور افتاده بودم همش میگفتن فردا طلاق بگیر از شانسم شوهرم شیفت بود وقتی زنگ زدم ماجرارو گفتم از جاده مخصوص 2 دقیقه ای خودشو رسوند با خانوادم صحبت کرد گفت چقدر منو میخواد و دوست داره و نیت اون فتنه هم چی بوده....


خانوادم آروم تر شدن اما همه رو ریختن تو خودشون گهگاهی بهم تیکه میندازن منم مثل لالا سرمو میندازم پایین ...خانواده شوهرم موضوع رو فهمیدن که عروس ارشدون چیکار کرده ولی حتی ازم دل جویی نکردن تازه پریشب به شوهرم پیام زدن کم خرج زنت کن به ما هم پول بده ما خانوادتیم پدرشوهرم گذاشته کنار اینارو خرجی افتاده گردن شوهر من و بردار شوهر وسطیم که هنوز زن نگرفته ..برادر شوهر بزرگم انقدر خوشحاله که زنش بچشو هیچ وقت قبول نکرده بچه با مادرشوهرم ایناس با اینکه جفتشون به دنیا آوردن بچه رو ..ولی خرجیشم شوهرم میده....دلم گرفت پیامشونو دیدم.....الانم که تالار گرفتیم مادر شوهر زیر گوش شوهر میخونه تالارو عوض کن من حاضرم عروسی رو عقب بندازیم ...چون نتونستن لاغر کنن و آرایشگاه پیدا کنن...نمیگه این خانوم با خودش دختر مردم 12 سال به پای پسرم منتظر مونده و حالا تایم آرایشگاه عروسم فیکس کرده اصن به یک ورش نیست.....مدام منو این خطاب میکنه انگار نه انگار اسم دارم...باید مثل عروس اولش ....می شدم لیاقتش همچین عروسی بود اما اون عاشق شوهرش نبود ...اما من عاشق شوهرمم شوهرمم عاشق منه ..این ماجرا جاریم که اومد شاید همه فراموش کردن یا به روم نمیارن ولی منو بد ریخته بهم حرفاش ....تا قبل از این ماجرا همیشه فکر میکردم بعد عروسی چجور میخام با خانوادش رفت و آمد کنم ؟انقدر نیشم زدن سکوت کردم انقدر بی حرمتیم کردن سکوت کردن که دیگه پای رفتن پیششون برام نمونده ...الانم فقط تا جلو در خونه میرم تو نمیرم ...بعد عروسی نمیدونم چیکار کنم ...نمیخام شوهرمم درگیری فکری براش به وجود بیارم با نرفتم خونشون ..به هر حال یزیدم باشن خانوادشن...نمیدونم چی کار کنم هر وقت میرم خونم جهازمو بچینم تمام این ترسا میاد تو و جودم ....ازشون مثل ....میترسم...میترسم اذیتم کنن ....وقتی تو اینستا رابطه عروس و خانواده شوهرو میبینم چه خوبه اشکم در میاد .....سهم من از عشق آرامش نبود...زجر بود ...درد بود ...تجربم اینو میگه

دقیقا برای منم همینطوره حالا یکی سرکاربزارتشون یا چرت و پرت بگه چنان میرن نظر میدن که نگو


اره با کله میرن تو تاپیک کلی کوکوککوکوکوکوکوک میکنن منتطر کلمه کلمه پست میونن باید اول تاپیک زدی عنوان منحرفانه و چرت و پرت بزنی دیگه بعدش پست نزاری تا کوکوک میکنن و تو هر پست یه کلمه بگی تو عمل انجام شده قرارشو بدی

psychometrist.ir معتبرترین تست های روانشناسی , شخصیت شناسی, افسردگی و اضطراب, ازدواج
2706
ارسال نظر شما
2687