عیدش رفتیم با خواندم 13 بدر شب رفتیم پیش مادر شوهر اینام تا دیدن ما اومدیم 1 دقیقه نشستن اونم با قیافه بعد بهونه دل درد اوردن و بدون عذر خواهی رفتن ...شوهرمو میگی خیلی ناراحت شد همش میگه عشقم ببخشید که به خاطر من اذیت میشی بعد عروسی جواب تک تک رفتاراشونو میدم...مدام تو این مدت عقد به شوهرم پیام میده پشت من بد میگه اگه شوهرم کاری برام میکنه و خرجی میکنه میگه کمتر خرج اون زنت کن تو جمع همش منو این صدام میکنه انگار من اسم ندارم ...این به چوب و درخت میگن ..مثلا میخاد بگه من زیردستشم..یا دخترای بی تربیتش از من سر ترن...؟؟؟دوساله عقدم از خواهر شوهربزرگم 4 سال بزرگترم حا منو نمیپرسه بعد طلبکارم هست که من باید حال اونو بپرسم.....
بعد دوسال تونیستیم دیگه جور کنیم بریم سر زندگیمون بابام وام گرفت کل خونه رو چیدیم شوهرم فقط تلویزیون گرفت حتی هنوز نیومدن ببینن بعد نششتن همه جا گفتن که کل خونه رو ما چیدیم دختره خیلی گشاد فقط اومده خونه...1 ماه مونده به عزوسی جاری بزرگم بی خبر اومد خونمون ازشون گفت ..یک چیزم هست خیلی بهم حسادت داره چون براش عروسی نگرفتن و همه کاری که برای من کردن باسه اون نکردن حتی سر عقد نرفتن چون راضی نبودن و اینم از برادرشوهرم چند سال بزرگتره....
من چیزی نگفته بودم راجع این چیزا به خانوادم چون نمیخواستم ناراحتشون کنم و موضوعات خانوادشونم نگفتن چون گفتم با خودم من قراره با شوهرم زندگی کنم اون زمین تا آسمون فرق داره با همه ..سرکارش همه یه اسمش قسم میخورن و از طرفی با تمام وجود عاشق هم هستیم ..ولی وقتی خانوادم حرف های جاریمو شنیدن وقتی رفت خونمون جنگ شد همه نقطه مقابل من شدن من تنها اینور افتاده بودم همش میگفتن فردا طلاق بگیر از شانسم شوهرم شیفت بود وقتی زنگ زدم ماجرارو گفتم از جاده مخصوص 2 دقیقه ای خودشو رسوند با خانوادم صحبت کرد گفت چقدر منو میخواد و دوست داره و نیت اون فتنه هم چی بوده....
خانوادم آروم تر شدن اما همه رو ریختن تو خودشون گهگاهی بهم تیکه میندازن منم مثل لالا سرمو میندازم پایین ...خانواده شوهرم موضوع رو فهمیدن که عروس ارشدون چیکار کرده ولی حتی ازم دل جویی نکردن تازه پریشب به شوهرم پیام زدن کم خرج زنت کن به ما هم پول بده ما خانوادتیم پدرشوهرم گذاشته کنار اینارو خرجی افتاده گردن شوهر من و بردار شوهر وسطیم که هنوز زن نگرفته ..برادر شوهر بزرگم انقدر خوشحاله که زنش بچشو هیچ وقت قبول نکرده بچه با مادرشوهرم ایناس با اینکه جفتشون به دنیا آوردن بچه رو ..ولی خرجیشم شوهرم میده....دلم گرفت پیامشونو دیدم.....الانم که تالار گرفتیم مادر شوهر زیر گوش شوهر میخونه تالارو عوض کن من حاضرم عروسی رو عقب بندازیم ...چون نتونستن لاغر کنن و آرایشگاه پیدا کنن...نمیگه این خانوم با خودش دختر مردم 12 سال به پای پسرم منتظر مونده و حالا تایم آرایشگاه عروسم فیکس کرده اصن به یک ورش نیست.....مدام منو این خطاب میکنه انگار نه انگار اسم دارم...باید مثل عروس اولش ....می شدم لیاقتش همچین عروسی بود اما اون عاشق شوهرش نبود ...اما من عاشق شوهرمم شوهرمم عاشق منه ..این ماجرا جاریم که اومد شاید همه فراموش کردن یا به روم نمیارن ولی منو بد ریخته بهم حرفاش ....تا قبل از این ماجرا همیشه فکر میکردم بعد عروسی چجور میخام با خانوادش رفت و آمد کنم ؟انقدر نیشم زدن سکوت کردم انقدر بی حرمتیم کردن سکوت کردن که دیگه پای رفتن پیششون برام نمونده ...الانم فقط تا جلو در خونه میرم تو نمیرم ...بعد عروسی نمیدونم چیکار کنم ...نمیخام شوهرمم درگیری فکری براش به وجود بیارم با نرفتم خونشون ..به هر حال یزیدم باشن خانوادشن...نمیدونم چی کار کنم هر وقت میرم خونم جهازمو بچینم تمام این ترسا میاد تو و جودم ....ازشون مثل ....میترسم...میترسم اذیتم کنن ....وقتی تو اینستا رابطه عروس و خانواده شوهرو میبینم چه خوبه اشکم در میاد .....سهم من از عشق آرامش نبود...زجر بود ...درد بود ...تجربم اینو میگه