امروز ماه دوم بارداریم تموم شد اما انگاری کلا انرژی و حال منم باهاش تموم شد،انگاری با سیریش چسبوندنم به زمین، حوصله ندارم،دلم میخواد گریه کنم، هنوز ظرفای ناهارو نشستم ،خیلی کلافم
بهونه های بچگونه، مغزشو پر میکنن میندازنش به جون من، از هفت روز هفته ۸ روز قهره، همش طلبکاره، اصلا از زن داری هیچی نمیدونه، همش نگاهش تو دهن مادرو خواهرشه که چی میگن سریع اطاعت کنه، فقط نمیدونم خبر مرگم چرا باردار شدم
یکی از بهونه هاش که مامانش انداخته تو دهنش اینه که چرا خونمونو که عوض کردیم بابات فرشای جهیزیتو برات عوض نکردن چرا دوباره نیومدن واسه خونه جدید پرده بگیرن، حق ندارن دیگه بیان اینجا تو هم حق نداری بری