پدر شوهرم با مادر شوهرم دعوا کرده بود مادرشوهرم روتنها گذاشته بود اومده بود شهر...
شوهرممیگفت برم به بابام تشری یا یه چیزی حرفی بزنم...
بابام بهش گفته بود علیرضا من واسه بابام دلم یه ذره شده شاید بابات ده سال شایدم یک رروزدیگه زنده باشه اذیتش نکن بعدا خودت پشیمون میشی....
بابابزرگم تو یه شهر دیگه تو یه بیمارستان فوت شد از بسبابام میرفته و میومده تو راه تصادف میکنه باباش قسمش ميده دیگه نیا...
بابام میگه هنوز میگم چرا بیشتر کنار بابام نموندم