همیشه دلم میخواست با یکی حرف بزنم که نخواد قضاوتم کنه تا بتونم راحت حرفمو بزنم که با نینی سایت آشنا شدم.
زندگی من واقعا یه تراژدیه .از اون داستانایی که تو فیلما میبینیم . وقتی جوونتر بودم انگار صبر و تحملم خیلی زیادتر بودحالا که ۴۳ سالمه فقط به عشق بچه هام دارم زندگی میکنم.
وقتی با محمد ازدواج کردم فقط ۲۱ سالم بود. با تفاوت سنی ۱۹ سال.....
محمد دوست دایی من بود و با شوهر خاله ی هم آشنایی داشت وضعیت مالی خوبی داشت . محمد به خاطر تفاوت سنی زیاد بامن پیشنهاد ازدواج رو به شوهر خاله ی من داد. و به نوعی از من خواستگاری کرد. اینقدر با ترفند و زبون بازی کل خانواده ی منو راضی کرد که همشون گفتن تو با این خوشبخت میشی و هیچوقت حسرت هیچ چیزی رو نمیخوری و انصافا هم یکسال اول زندگی همین طور بود تا اینکه زندگی اون روی سکه رو به من نشون داد و نذاشت آب خنک از گلوم پایین بره.
خیلی زود حامله شدم ۲۲ سالم بود و محمد ۴۱ سالش .پسرم فقط ۵ ماهش بود که یه شب محمد خیلی دیر کرد و نگرانش شدم من اونشب خونه ی مادرم بودم و قرار بود محمدم بعداز کارش بیاد دنبال من تا بریم خونه.
خیلی دیر شده بود و ماهمه نگران که یکی از دوستاش تماس گرفت و گفت محمدو گرفتن و فعلا تو بازداشته تا فردا ببینیم چی میشه
تا صبح فقط گریه کردم و زجه زدم .
جنس از دوبی اورده بودن و گمرکی نداده بودن و به عنوان کالای قاچاق گرفته بودنش.البته با مدارک و وکیل وکلی هزینه تبرعه شدن.روزگار میگذشت تا اینکه کم کم بدیهی بالا اورد و مجبور شد خونه رو بفروشه .وما دیگه نتونستیم هیچوقت صاحبخونه بشیم. تمام طلاهامو ازمن گرفت و فروخت ومثل همیشه قول داد ۵ برابرشو برام میخره حالا که یاد این حرفاش میفتم فقط خندم میگیره و کینه و نفرتو بیشتر در من شعله ور میکنه.زندگی من بعد از ۲۰ سال زندگی شده مثل آتش زیر خاکستر که خاموش نمیشه
از این خونه به این خونه شدیم حتی مجبور شدم از تهران هم برای چند سالی برم شهرستان به خاطر کارش ولی خوب هنوز جوون بودم و شدت ضربه ها رو حس نمیکردم و هنوز هم مثل آدمهای احمق بهش اعتماد داشتم وهمیشه فکر میکردم اون بهتر از میدونه و تجربش بیشتره و هیچوقت رو حرفش حرفی نمیزدم که اشتباه من همین بود شاید هم اعتماد بیش از اندازه منو امروز به این روز انداخته.
کم کم انگار اون همه عشقی که به من داشت فروکش کرده بود.من مهمترین و بارارزشترین چیزی که براش داشتم جوونی و نشاط و سر زندگی بود که بهش تو زندگی دادم . و حالا منو تبدیل کرده به یک زن افسرده و نا امید که تمام آرزوها شو با خودش به گور میبره.
با گذشت سن و سالش که حالا یه مرد ۶۲ سالس کلی به من بد وبیراه میگه و اعتماد بنفسمو پایین میاره و فحاشی میکنه
یکی از چیزایی که آتیشم میزنه اینه که کلی به پای شوهر خاله ی من افتاد که خانواده ی منو راضی کنه که موافقت کنن که دخترشونو بدن دست این گرگ بیصفت و الان تو حرفاش میگه از وقتی تو پاتو گذاشتی تو زندگی من،اوضاع من بهم ریخت میگه تو قدم خوبی برای من نداشتی .یه بار تو اختلافی که باهم داشتم حرفاشو به شوهر خالم زدم و گفتم که چه چیزایی به من میگه خیلی ناراحت شد و بهش گفت مطعن باش که اگه شرایطشو داشتم که بتونم حمایت مالیش بکنم نمیذاشتم باهات یه لحظه زندگی بکنه ولی این پوست کلفت گوشش نمیشنوه و به کارای احمقانش ادامه میده حالا تقریبا خانواده ی من فهمیدن که تو دست یه گرگم .
چهار سال پیش موقع ناهار بود که زنگ زد و گفت من امشب نمیام خونه سر یه چک که امضای برادرشو کرده بود به عنوان جعل امضا گرفته بودنش و بازداشتش کرده بودن. چون کیفری بود رفت زندان و باید وثیقه میذاشتیم که آقا رو بیاریمش بیرون . تو این شرایط از مادرم خواهش کردم که سند خونشونو بذاره تا محمد بیاد بیرون . با کلی برو بیا حاج آقا مشرف شدن و هنوز هم سند خونه ی مادر من تو دادگستریه . سر همین مساله مادرم و خواهرم با من رابطه ی خوبی ندارن مادرم فشارو روی من میارم و میگه مت سند خونه رو میخوام و به جای ایتکه حال منو بپرسه نگران سندشه که میدونم هم حقشه ولی مت این وسط مثه یه قربانی از دست رفتم . حالا یه ماه دیگه دادگاه داره تا ببینیم چی میشه داستان این مرد که نافش به مشکل و گرفتاری گره خورده.
پنج سالی میشه که به خاطر ندادن به موقع اجاره خونه هر سال خونه به دوشیم . دیگه این آخریو که گل کاشت و وسایل خونه رو بار خاور کرد و بدون اینکه به من بچه ها بگه وسایل خونه رو برد اندیشه و به زور اوردمون اندیشه
بچه ها مخصوصا پسرم که حالا ۲۰ سالشه و دانشگاه میره خیلی بهم ریختس هفته ای چهار روز باید در رفت وآمد باشه . نفرت و خشم من و بچه ها زندگی رو برامون سخت کرده . از بس که این مرد به همه چی گند زد. نمیدونم تو زندگیم چه گناه بزرگی کردم که باید این همه تاوان سنگین بدم . از من که دیگه گذشت دلم برای بچه هام میسوزه حتی یه کلمه نمیتونن با پدرشون راحت حرف بزنن به قول پسرم میگه حرف زدن با بابا مثه اینه که میخوای با غول مرحله ی آخر حرف بزنی.
خانواده ی من فکر کردن چون وضع مالی خوبی داره من همیشه در رفاه وآسایش خواهم بود دریغ از اینکه قربانی شدم و چاره ای جز سوختن و ساختن ندارم
شاید روزی بچه هام منو از دست این ظالم نجات بدن