روزی که از خونه زدم بیرون. تا شب توو خیابونای پرسه میزدم.. نمیدونم چ جوری نمیدونم با کدوم پا ،نمیدونم واقعا شب از امام زاده صالح تجریش سر درآوردم.. رفتم. زیارت کردم. گریه کردم.. ساعت یک نصفه شب اومدم بیرون از امام زاده.. نمیدونستم کجا برم.. ترسیده بودم توو خیابون. اون موقع شب تجریش اوضاع خوبی نداره کلأ.. رفتم توو یه داروخونه، روو صندلی نشستم. بعد نیم ساعت چهل دقیقه، یه پسر جوان که توو داروخونه کار میکرد،اومد پیشم،گفت کمک میتونم بکنم بهتون:؟ منم قیافم خیلی خسته بود گریه کرده بودم. گفتم ببخشید میرم بیرون الان،جایی رو ندارم.. خب داروخونه کسی نبود اون وقت شب،گفت بگو چی شده شاید بتونم کمکتون کنم .. منم فقط دلم یه گوش شنوا میخواست .. هرچی داشتم و نداشتم،هرچی بود و نبود تعریف کردم. گفت من صبح دستتو میذارم توو دست پدر مادرت.. گفتم دیگه روی برگشت ندارم .. گفت به ناموسم قسم اگه پدرت منو تیکه تیکه هم کنه من نمیترسم.. دستتو میذارم توو دستشون..
همون کارم کرد، صبح منو برد خونمون.. شب با دسته گل و شیرینی اومد خواستگاریم.. مات و مبهوت بودم..خودش گفت توو نگاه ائل که وارد داروخونه شدم عاشقم شده..
تا پای جون پام وایساده.. طاقت یه قطره اشکمو نداره.. انقدر میخوامش که خار توو پی پاش،کاش بره توو چشم من . الانم یه دختر 2سال نیمه و یه پسر یازده ماهه داریم. دیوانه وار عاشقیم.
عشق و ازدواج فقط قسمت و تقدیره.. فقط..
ببخشید طولانی شد. خیلی دوست داشتم تعریف کنم .