تقریبا یه هفته پیش بود ک دعوامون شد بدجور
بعد وسط دعوا بمن گفت بابا نمیخوامت ولم کن طلااااقی
منم بلند شدم ک برم داشتم آماده میشدم یهو اومد گفت گوه خوردم و بعد سریع رفت تو حیاط نفت ریخت رو خودش من فک کردم شیر باز کرده رفتم دیدم هیکلش پر نفته فندکم تو دستشه
من واستادم نگاش کردم با خودم میگفتم عمرا بزنه
بخدا قسم یبار فندکو زد ولی روشن نشد شاااانس آورد
بعددیگه رفتم ازش گرفتم و خلاصه آشتی کردیم
ولی ازون روز من دیگه مثل قبل نشدم کلا ازش سرد شدم
فقط ادا درمیارم ک دوسش دارم به قلبم رجوع میکنم میبینم واقعا ندارم هیچ حسی بهش ندارم
خیلی دوستش داشتم خیلیا
همیشه هم بعد دعوا دوباره حسم مثل قبل بود
ولی اینبار دیکه نیست