همسرمن پیش پدرش کارمیکنه
کار کشاورزی دامداری
خونه پدرشوهرمینا روستاست،ما شهریم،۴۰دیقه ای فاصله داریم باهم
اینا گوسفند هم نگهداری میکنن
شوهرمم پسرخالمه
ی خواهر مجردهم توخونه داره ک کلا باهاش بنا ب دلایلی حرف نمیزنه اصلا قهره باهاش ازشم خوشش نمیاد
منم ک اصلا ازش خوشم نمیاد کلا بدم میاد برم اونجا
ما بخاطر کار همسرم هرازگاهی مجبورمیشم بریم بمونیم اونجا
حالا اینا میخان تا اربعین برن مشهد،معلوم نیس کی
میخان برن یک هفته بمونن
البته زنوشوهری!
ینی دخترشون میمونه خونه
ماهم چون کسی نیست گوسفندا رو نگهداره باید بریم یک هفته رو بمونیم تو اون خراب شده پیش اون دختره
ینی دارم دیوووونه میشم بخدا دارم روانی میشم
نمیدونم چیکارکنم توزوخدا دلداریم بدید دلم خیلی گرفته خیلی