#دختری_باموهای_سپید_در_دهه_دوم_زندگی_اش
شیرین.قلیوند#
#پارت_۵
انگشتم را فشار دادم رو دکمه روشن خاموش گوشی
و نگه داشتم
پای چپم را دراز کردم و پای راستم را جمع کردم
همیشه عادت داشتم موقع نشستن پایم را جمع کنم
چشمم را نیمه باز نگه داشتم
نور گوشی اذیتم میکرد
با مادرم تماس گرفتم
_سلام آنام خوبی همین الان رسیدم خونه
اره اره اینجام هوا بشدت سرده
همه خوبن سلام دارن
دستبوس شمان
بوق ممتد روی تماس نشان میداد که پشت خطی دارم
مامان پشت خطی دارم ببینم کیه
تا تماس را قطع کردم
ویبره گوشی دستم را لرزاند
_بله؟
چشمامو بستم.
بله واقعیت داره،بله.بله.بله.ببخشین من حالم اصلا خوب نیست.
گوشیو قطع کردم و انداختم رو کیفم
سرم را گذاشتم رو دستم
و چشامو بستم
نمیدانستم باید چه بکنم
کدام کتاب
کدام معلم
کدام استاد
میتوانست کمک حالم باشد
به چه کسی پناه برم
از چه کسی بپرسم،در این جور غربت و تنهایی در این زخم باید چه کرد
درد پا،پرش معده،لرزش دست
ضعف خاصی جسمم را احاطه کرده بود
نای ایستادن نداشتم
گویی نیازمند به یک تهوع بودم
تهوعی که از این کثافت مرا عاری میکرد
لرزش دستم به بدنم سرایت کرد
از صبح سرپا بودم و بشدت خسته
معده ام میسوخت
بازو و کتف چپم درد میکرد
آرامش خانه و تیک تیک عقربه های ساعت
بادی که بی هوا خود را مثل یک کبوتر زخمی میزد به پنجره
کاش میشد کل بدنم را بی حس میکردند و برای چند لحظه به خواب عمیقی میرفتم
نفسهایم به شماره افتاده بود
نای ایستادن نداشتم
سکوت خانه را صدای زنگ در شکست
سرم را بالا آوردم
حالت تهوع داشتم
کمی روی مبل جلو خزیدم
پاهام میلرزید
وقتی ایستادم دردی در قفسه سینه ام
پخش شد
زنگ در تکرار شد
دستم راستم را با فشار کشیدم روی بازوی چپم
درد مدام تکرار میشد
سمت در رفتم
بی پرسش
در را گشودم و افتادم
تا به حال فکر کرده ای به غمگین ترین های زندگی؟به برگ ها که در تنهایی زمستان غمگین ترینند
به آمبولانس
به من
به نبودنت
»»»»»»»»»»«««««««««««»»»»»»»
روشنایی چشمم را می آزرد
چشمم را بستم
و فشار دادم
خوابم میآمد
_بیدار شدین؟
برگشتم سمت صدا
تا چشمم را باز کردم
فقط یه جمله به ذهنم خطور کرد
خاک به سرم،سریع خودم را جمع کردم وبا سوزش دست چپم دیدم سرم به دست روی تخت بیمارستانم
_بهترین؟
+ببخشین
_بابت چی
سرپا بود،دید که معذبم فاصله گرفت گفت به پرستار بگم بیاد
در را که بست
سوزش سرم مرا وادار کرد برگردم سمت چپ
همان بافت لیمویی تنم بود
پاهامو جمع کردم
و به حالت نشسته در آمدم
دردم تقریبا رفته بود بشدت عطش بودم
یک جور بی خبری خاصی حاکم بود..
در این مدت بی خبری و خلأ موجود در خاطرات ذهنم
چه شده؟؟؟