ماجرای دوست حسودم ... دیدین میگن حسودی نکنین اخرش دودش میره تو چشتون واقعااا هم همینطور میشه😕
یکی از دوستام یعنی دوست که نمیشه گفت یکی از همکلاسیام خیلیییی خیلییی مغرور و حسود بود درسش هم متوسط بود من از اون بهتر بودم و همیشه تو آزمونای قلمچی بهتر میشدم حالا امسال یه آزمون داشتیم ( اسم ازمون نمیتونم بگم ممکنه شناسایی شم ) که خیلیییی خیلیییی مهم بود و واسه همه اهمیت داشت اول سال که رفتیم مدرسه معلما از درس های پارسال امتحان میگرفتن یه امتحانی که داشتیم اون ٢٠ شد من ١٩ ولی خب نمیدونم چرا با اینکه اون بیشتر شد همش تیکه میپروند به من کلا با من لج بود همیشه... بهم گفت تو که همش داشتی از رو دست مهسا (مستعار) مینوشتی هیچیش خودت ننوشتی در صورتی که اصلا اینطوری نبود خلاصههه من خیلی میخوندم یه روز بهم گفت تو چطو انقد میخونی بعد خنگ خنگ هم هستی ( به طوری کلی من خیلی از اون بهتر بودم ) بعد یادم نیست دقیق چی گفتم ولی فک کنم گفتم از تو که بهترم کلا نسبت به من خیلییییی حسادت داشت منم خیلی از این حرفاش ناراحت میشدم با خودم میگفتم ان شاالله خدا از جونش در بیاره ... یکی از بچه ها بود خیلی کتاب کمک درسی داشت یعنی تقریبا از هر درسی ٧ ٨ تا کتاب داشت بعد میگفت فلانی با اینکه خیلی کتاب داره خیلی خرفته یا مثلا سر یه کلاسی بودیم معلم هرچی سوال میپرسید جواب میداد من یجوری هستم که مثلا سر کلاس حوصله جواب دادن و این چیزا ندارم فقط تو امتحان تمام حواسمو میذارم رو برگه بعد من جواب نمیدادم یجوری با تمسخر نگاه من میکرد که نگو ......
