احساس کامل تنهائی در من رو به فزونی بود. حتی دریافت خشم یا شنیدن دشنام از کسی، هر چند ناخوشایند، نوعی از ارتباط است. ولی در این مکان تنها و خالی امکان برقراری هیچ ارتباطی نبود و وحشت تنهائی غیر قابل تحمل مینمود.
ناگهان من صدائی بسیار قدرتمند را شنیدم که خشمی در آن بود که میتوانست جهانی را نابود کند. صدا به من گفت: “آیا این همان چیزی است که واقعاً میخواهی؟” این صدا از نقطهای دور دست و نورانی میآمد و به تدریج بزرگتر میشد تا به جائی که مانند خورشیدی در پشت قفای تاریکی که ما را احاطه کرده بود قرار گرفت. با اینکه درخشندگی آن از خورشید به مراتب بیشتر بود، نه تنها چشم من را آزار نمیداد، بلکه به من آرامش میداد. او وجودی از جنس نور بود، نه اینکه تنها از خود نور متشعشع کند یا از درون نورانی باشد، بلکه نوری که دارای جوهره و بعد بود، زیباترین و با شکوه ترین و عاشقانهترین جوهرهای که میتوان تصور آن را کرد. تمامی زیبائی، عشق و خوبی در نور او بود.
من میتوانستم ببینم که کسان دیگری که در آنجا بودند نمیتوانستند این نور را ببینند. نور به من (از طریق فکر) گفت: “آیا واقعاً همین را میخواهی؟ آیا نمیدانی که این بدترین کاری است که میتوانستی مرتکب شوی؟”. من میتوانستم حس کنم که او از من خشمگین است، نه تنها به خاطر اینکه تسلیم سختیها شده و خود کشی کرده بودم، بلکه به این علت که خود را از او و هدایت او بریده بودم. من جواب دادم که آخر زندگی من خیلی سخت بود. ارتباط ما چنان سریع بود که قبل از اینکه کلام در فکر من کاملاً شکل بگیرد جواب آن را از او آناً دریافت میکردم. او گفت: “تو فکر میکنی زندگیت سخت بود؟ آن سختی در مقابل آنچه که به خاطر خودکشی در انتظار توست هیچ است! زندگی سخت است و تو نمیتوانی از آن قسمتهائی که نمیخواهی صرفنظر کنی. همۀ ما آن را تجربه کردهایم. تو باید لیاقت آنچه را که دریافت میکنی در خود بوجود آوری”.