من طبقه بالای پدرشوهرم اینا میشینم.سه ساله.توی غربتم هستم.دیگه خسته شدم از این خونه اما پول خرید خونه نداریم،کرایه ها هم بالاس ک بریم جای دیگه.
در واقع از زیر نظر بودن و بعضی حرفای خونواده شوهر اذیتم.
من لباس روی بند پهن میکنم پدرشوهرم میگه چرا چروکه.چرا فلانه.یا جمع کن.یا ننداز.
یا کلا در مورد زندگیم و وسایلش نظر میدم.
یا یه ساعت پیش بچمو بردم پایین چند دقیقه.اومدم بالا ک باز برم بیارمش.یهو پدرشوهرم گفت چه جونوری شده این بچه.چون دست زد به کفش.بچه دوسالشه.
کلا خیلی کنترل گرا و اعصاب خورد کنه.
چند بار ناراحتیمو گفتم بهشون.تازه ناراحت شدن و قیافه گرفتن.
یه سری حرفم یکی دوماه پیش بم زدن خیلی رو قلبم سنگینی کرد.با اینکه خدا شاهده عروس خوبی بودم براشون.
چ کنم