یکباره از روی کاناپه به بالا جهیدم، در حالی که ضربان قلبم بشدت تند بود. شوهرم هراسان به سمتم دوید و مرا روی کاناپه نشاند. به او گفتم: «من مُردم.» اوبا تعجب و در حالی که هاج و واج نگاهم میکرد پرسید: «تو از کجا میدانی که مُردی؟»
جواب دادم: آخر روحم جدا شد و نزدیک سقف بود، تو داشتی کتاب می خواندی و می خواستی ساعتی را که بالایِ سرم بود برداری. شوهرم گفت: «احتمال دارد در حالتِ بینِ خواب و بیداری بوده ای و شنیده ای که دارم با عسل حرف میزنم.» گفتم: بله، کاملاً بیدار بودم ولی نه در بدنم، بلکه آن بالا، و سپس گفتم: «فهمیدم که داشتی فکر می کردی مادرم که آمد مرا مجبور کنید برویم درمانگاه تا آمپول بزنم و سردردم آرام شود.»
در حالی که شوهرم خیلی متعجب شده و هاج و واج نگاهم می کرد
از او پرسیدم: درست میگم؟ این فکر تو بود؟
گفت: «بله می خواستم برویم که مسکن و آرامبخش تزریق کنی تا فردا که جمعه است و من خانه هستم، بتوانی حسابی استراحت کنی و سرحال بشوی.» سپس پرسید: «دیگر چه چیزهائی دیدی؟»
شرحِ کامل در صفحه 42 این تاپیک 👇
https://www.ninisite.com/discussion/topic/2966111/سلام-ازهمه-دوستای-گلم-که-از-داغ-عزیزشون-دارن-رنج-می?postId=104627096