سلام میخوام با دوستم به دلایلی که پایینتر توضیح میدم قطع رابطه کنم ولی دلم میخواد جوری باشه که ناراحت نشه و راهنمایی میخوام ازتون ، فقط برای اینکه بهتر بتونید بهم راهنمایی بدین یکم صبر کنید از اول و کامل ماجرای رابطه و دوستیمون و براتون بگم
منم گفتم آخه الان شرایط واسه راه دادن خواستگار ندارم ، نفیسه گفت عیبی نداره بیاید خونه من حرفاتون و بزنید. منم دیگه چیزی نگفتم و قانع شده بودم ببینمش. خلاصه روز موعود با خواهر بزرگم رفتیم خونه ی نفیسه و دوستم و داداشش و مادرش هم بودن. تو نگاه اول داداشش و که دیدم به دلم ننشست. زیاد بلند نبود و البته خیلی شنگول و سرحال و خوشحال به نظر میرسید. یکم که بزرگتر با هم حرف زدن و داداشش با خواهرم حرف زد ، ندا پیشنهاد داد من و داداشش بریم تو یه اتاق دیگه با همدیگه حرف بزنیم. من اون موقع ۲۷ سالم بود و داداش اونم ۳۴ سال.
داداشش تو حرف زدن بد نبود ، خیلی با اعتماد به نفس حرف میزد و به نظر میومد که پسر دنیا دیده ایه. از سختی هایی که کشیدن حرف زد و منم یکم از خودم و خصوصیاتم و خواسته هام. بعد ازش پرسیدم شما خودت اصرار به این آشنایی و خواستگاری داشتی یا خواسته ی ندا بود؟ گفت نه خواسته ی خودم بوده ، من همیشه خانواده ی شما برام خیلی قابل احترام بوده و از نظر ظاهری چهره هاتون و خیلی دوست داشتم و به نظرم تنها آدمایی بودین که تو این محل با کلاس و امروزی بودین و هستید. اما تو خصوصیاتش یه چیزایی گفت که من خوشم نیومد یکی اینکه شراب میخوره و درست هم میکنه گفت حتی اگه ایران شراب آزاد بود من یه مشروب فروشی میزدم
از نظر اعتقادی هم میگفت اعتقادی به دین و خدا نداره ، که البته من خودمم اعتقاد آنچنانی ندارم و نداشتم اما وقتی برگشتیم و برای مشورت گرفتن این چیزها و با خواهر بزرگم در میون گذاشتم مخالفت خودش و اعلام کرد و گفت با این شرایط حتی اگه تو جوابت مثبت باشه من اجازه نمیدم این ازدواج سر بگیره و کسی که خدارو قبول نداشته باشه به درد زندگی نمیخوره و این حرفا. منم چون ظاهری زیاد به دلم ننشسته بود و با مشروب خوردنش هم نمیتونستم کنار بیام و یه خصوصیات ریز دیگه ش بعد یه هفته جواب منفی دادم
بعد از اون دوستم باز مثل گذشته هر از گاهی ۴ ماه یه بار ، ۶ ماه یه بار بهم سر میزد و هر موقع هم میومد من براش از خودم و خانوادم و رفتار برادرام و این چیزا تعریف میکردم تا اینکه رضا میخواست ازدواج کنه و من اینارو برای دوستم تعریف میکردم. من از اخلاقای رضا قبلا براش گفته بودم و ندا یه جورایی فهمیده بود رضا به درد زندگی نمیخوره و آش دهن سوزی نیست اما کنارش از اون یکی برادرم و برنامه هاش و رفتارهاش تعریف کرده بودم و این داداشم برخلاف رضا تو زندگی با برنامه و هدف پیش میرفت و از نظر اخلاقی هم خیلی نرمال تر بود.
مثلاً این داداشم با زرنگی و پیگیری کارت معافیت سربازی گرفته بود ، لیسانسش و گرفته بود و فوق لیسانس هم امیر کبیر تهران قبول شد و دوستم هر موقع که میومد و حالشون و میپرسید داداشم تو یکی از این مرحله های زندگیش بود و من براش تعریف میکردم و میگفتم مثلاً کارت معافیت گرفته یا فوق لیسانس قبول شده و الان تهرانه. از نظر اخلاقی هم من قبلا بهش گفته بودم این داداشم بهتر از برادرای دیگمه
تا اینکه بار آخر که دوستم اومد و از خواهر و برادرام پرسید حدود دو سال پیش بهش گفتم آزمون بانک قبول شده و کارمند فلان بانکه. بعد از اون بود که دیدم دوستم بیشتر از قبل و با فاصله ی زمانی کمتری خونه ی ما میاد و میره ، هر بار هم که میومد برای من یه چیزی میگرفت و یه بار جعبه ی شکلات ، یه بار شیرینی ، یه بار گلدان گل و محبتش خیلی بیشتر از قبل شده بود . جوری که من هم دیگه به فکر رفته بودم و دنبال دلیل واسه این همه محبت و توجهش میگشتم. همه ش احساس میکردم این همه توجه بی دلیل نیست و دوستم یه منظور خاصی داره اما تا میومدم فکرای بد بکنم میگفتم خجالت بکش و اون از روی خوبی و محبت این کارهارو میکنه.
من قبلا دختر همسایه مون میومد خونه ی ما و هر بار میومد از من یه کاری میخواست و یه توقعی ازم داشت و برادرام از اون بدشون میومد اما برای این دوستم احترام قایل بودن و چون هر بار با دست پر میومد میگفتن چه دوست خوبی و این معلومه آدم حسابیه و با اینکه سختشون بود مواقعی که دوستم میاد و آزادی و راحتیشون گرفته میشد اعتراضی نمیکردن . چون هر موقع دوستم میومد برادرام میرفتن تو یکی از اتاقهای کوچیک خونه تا موقعی که بره و نه دوستم اونارو میدید نه اونا دوستمو
اینقد دیر به دیر میذارری همه رفتن الان ساعت شر ع تاپیکتو نکاه کن ببین کی حوصله داره اینقد تو یه تاپیک بمونه تو که داستانت طولانیه باید از قبل تایپ میکردی
دوستم تا قبل این وقتی میومد ۲ ساعت یا نهایتا ۳ ساعت مینشست و میرفت اما از وقتی رفت و آمدش و بیشتر کرده بود خیلی بیشتر از قبل مینشست ۵ ساعت ، ۶ ساعت جوری که من خودم واقعا خسته میشدم از پذیرایی و حرف زدن باهاش. یادمه یه بار تو حرفاش گفت دوست داره خانوادگی با هم بیرون بریم و اون مثلاً فلان داداش کوچیکترش و بیاره و منم با خواهرم و سعید ( اسم مستعار همون داداشم که بانک قبول شده) بیام و بریم پارک و گردش و این چیزا. یکم حرفش برام عجیب بود ، چون تا قبل از اون از این حرفا نمیزد ، بهش گفتم برادرای من خیلی خجالتین و حتی با خود من بیرون نمیان چه برسه برای تفریح و با دوستام. اونم دیگه حرفی نزد