منم گفتم آخه الان شرایط واسه راه دادن خواستگار ندارم ، نفیسه گفت عیبی نداره بیاید خونه من حرفاتون و بزنید. منم دیگه چیزی نگفتم و قانع شده بودم ببینمش. خلاصه روز موعود با خواهر بزرگم رفتیم خونه ی نفیسه و دوستم و داداشش و مادرش هم بودن. تو نگاه اول داداشش و که دیدم به دلم ننشست. زیاد بلند نبود و البته خیلی شنگول و سرحال و خوشحال به نظر میرسید. یکم که بزرگتر با هم حرف زدن و داداشش با خواهرم حرف زد ، ندا پیشنهاد داد من و داداشش بریم تو یه اتاق دیگه با همدیگه حرف بزنیم. من اون موقع ۲۷ سالم بود و داداش اونم ۳۴ سال.