بازم یه جعبه شیرینی دستشون بود و نشستیم به حرف زدن. (راستی بگم که خواهر دوستم یعنی نفیسه یه مدت بود ازدواج کرده بود و ندا میگفت من تو جهیزیه خیلی کمکش کردم و به گفته ی ندا بیشتر جهیزیه ش و دوستم با پس اندازش تهیه کرده بود)
یکم حرف که زدیم گفتن سارا (اسم مستعار من) تو قصد ازدواج نداری؟
گفتم چطور؟ نفیسه خندید و گفت ما یه مورد خوب برات سراغ داریم. گفتم کی؟ گفت داداشم. همون داداشش که قبلا هم خیلی حرفش و با مادرم زده بودن. من نمیدونستم چی بگم! چیزی نگفتم فقط چون ندا قبلا خیلی در مورد داداشش با من درد و دل کرده بود و از اذیتاش و نامردیاش گفته بود بهش گفتم ولی ندا تو که میگفتی داداشت این اخلاقارو داره. گفت آره ولی برای هسرشون شوهرای خوبی میشن و اصرار کرد حداقل یه جلسه حرف بزنم باهاش