2726

می گویند در روز یازدهم اسرا به شهری نزدیک کوفه به نام کناسه اورده بودند ...تا کوفه را چراغانی و اذین کنند و در روز دوازدهم آنها را به کوفه وارد نماییند... به هر حال روز دوازدهم آنها را به کوفه اوردند و ابن زیاد دستور داد انها را به  همان حال وارد مجلسش کنند حضرت زین العابدین با غل وزنجیر زنان و بچه ها با بازوها بسته وارد شدند....ابن زیاد بسیاری از رجال رو امیران لشکر و کشور را دعوت نموده بود .... همه نشسته بودند که اسرا وارد شدند به همراه انها سرهای شهدا را هم وارد کردند ....سیده زینب هم در حالی که فضه و چند خانم اطرافش را گرفته بودند وارد شد و درگوشه ای نشست که کسی او را نبیند....فاطمه دخت امام حسین و سکینه ...جلو نشسته بودند... اوردند و سر ابا عبدالله را جلوی ابن زیاد گذاشتند.... دخترکان سرک می کشیدند تا سر را ببینند... ابن زیاد متوجه ورود سیده زینب شد و او را شناخت ... با صدای بلند گفت این زن متکبر کیست بدون اجازه من رفت و اونجا نشست... به او گفتند سیده زینب است.... پس چوب دستش را برداشت  و جلوی اطفال و دختران و زنان امام حسین با چوب دست به دندانهای امام کوبید... وبه حضرت زینب خطاب کرد که دیدید که خدا با شما چه کرد و چگونه دروغ شما را اشکار کرد...حضرت زینب فرمودند: سپاس خداری را که ما اهل بیت را به وجود محمد کرامت بخشید و ما را از هرگونه رجس و پلیدی دور نگه داشت  همانا که فاسقان دروغ می گویند و مفتضح  می شوند الحمد لله که ما نه فاسقیم و نه دروغ گو ... ابن زیاد گفت امر خدای را درباره خود تان چگونه دیدید...حضرت فرمودند : من چیزی به غیر از زیبایی ندیدم خدای منان شهادت را در تقدیر آنها قرار داده بود و آنها به سوی ان شتافتند و به زودی بین شما انها در محکمه الهی جمع شود  و نزد او تو را به محاکمه خواهند کشید...

ابن زیاد اشراف و بزرگان کوفه را برای دیدن اسرا به صرف نهار دعوت کرده بود ...وبوی نهار همه فضا را پر کرده بود وقتی اسرا وارد شدند ...زن وبچه کوچک گرسنه و تشنه با لباسهای پاره ...گفته می شود که هیچ کودکی نبود که کتک نخورده باشد یا خراش و زخمی نداشته باشد همه نالان و گریان....امر کرد جلوی این اسرا غذا را سرو کنند ...تا عذابی بر اهل بیت وارد کند...


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

گفت‌وگوی حضرت زینب با عبیدالله بن زیاد

عبیدالله بن زیاد ستایش خدا را که شما خانواده را رسوا ساخت و کشت و نشان داد که آنچه می‎گفتید دروغی بیش نبود.

زینب ستایش خدا را که ما را به واسطه پیامبر خود (که از خاندان ماست) گرامی داشت و از پلیدی پاک گردانید. جز فاسق رسوا نمی‎شود و جز بدکار، دروغ نمی‎گوید، و بد کار ما نیستیم بلکه دیگرانند‌ (یعنی تو و پیروانت هستید) و ستایش مخصوص خداست

«دیدی خدا با خاندانت چه کرد؟

جز زیبایی ندیدم! آنان کسانی بودند که خدا مقدّر ساخته بود کشته شوند و آنان نیز اطاعت کرده و به سوی آرامگاه خود شتافتند و به‌زودی خداوند تو و آنان را (در روز رستاخیز) با هم روبه‌رو می‎کند و آنان از تو، به درگاه خدا شکایت و دادخواهی خواهند کرد، اینک بنگر که آن روز چه کسی پیروز خواهد شد، مادرت به عزایت بنشیند‌ ای پسر مرجانه!

خدا دلم را با کشته‌شدن برادر نافرمانت حسین و خاندان و لشکر سرکش او شفا داد.

به خدا قسم بزرگ ما را کشتی، نهال مرا قطع کردی و ریشه مرا در آوردی، اگر این کار مایه شفای توست، همانا شفا یافته‎ای

ابن زیاد با حالت خشم و استهزا: این هم مثل پدرش علی سخن‌پرداز است؛ به جان خودم پدرت نیز شاعر بود و سخن به سجع می‎گفت.

«زن را با سجع‌گویی چه کار؟» (حالا چه وقت سجع گفتن است؟

پس از پاسخ سیده زینب ابن زیاد به شدت عصبانی شد شمشیر را برداشت و به حضرت حمله کرد عده ای جلوی او را گرفتند و گفتند ولش کن  این یک زن است و متوجه نمی شود چه می گوید...پس سیده زینب به گریه افتاد.... ابن زیاد گفت:من دلم خنک شد که برادرت را کشتم ...حضرت زینب گفت اگر با کشتن برادر من دلت خنک می شود ...پس خنک شو ...

مگه سر امام حسین رو زودتر نفرستادند و  توی تنور نذاشتن  ؟اون کی اتفاق افتاد؟

روز عاشورا بعد از بریدن سر مبارک حضرت خولی  سر اقا رو ب کوفه برو کفو کنم وبخاطر بسته شدن درهای قصر شب سر حضرت رو ب خونش برو و در تنور گذاشت 😢😢😢خدا لعنتشون کنه 

گاهی با خود می اندیشم آیا آقا منتظر ۳۱۳ یار است یا ۳۱۳ مادر که برایش سرباز تربیت کنند؟ و هر بار به خودم میگویم تربیت چه قدر کار دشواری است😔😔

ابن زیاد با چوب دست شروع به ضربه زدن به سر امام و لبو دهان امام حسین کرد پیر مردی بلند شد و گفت چه می کنی من خودم در کودکی با این چشمانم دیدم که پیامبر این لب و دهن را می بوسید ...حالا تو داری با چوب بر آمن می زنی مرگ بر تو باد....ابن زیاد با عصبانیت گفت بکشید این ملعون را ...پس ابن زیاد رو به امام سجاد کرد و گفت تو کیستی؟ امام گفت: علی بن حسین...ابن زیاد گفت به من گفته اند که علی بن حسین را در کربلا خدا کشت.... امام سجاد فرمودند: من برادری داشتم به همین نام که شما اورا در کربلا شهید کردید....ابن زیاد گفت چرا این زنده است پس دست بر شمشیر برد و به امام حمله کرد.... سیده زینب خود را روی پسر برادر انداخت گفت ای ملعون هنوز از خون ما سیر نشده ای ... اگر می خواهی او را بکشی اول باید من را بکشی....از این وقایع داخل مجلس شلوغ شد... از طرفی مردم کوفه که زمانی علی علیه السلام زمامدار انان بود و حضرت زینب در انجا درس تفسیر قرآن شد به خروش امد و نزدیک به شورش شد

مگه سر امام حسین رو زودتر نفرستادند و  توی تنور نذاشتن  ؟اون کی اتفاق افتاد؟

وقتی واقعه کربلا اتفاق افتاد... در عصر عاشورا که دشمن به خیام حسینی حمله کرد ...خیمه ای بود به نام دارالحرب که امام حسین بدن شهدا را در انجا می گذاشت... پس دشمن که به زن و بچه حمله کردند به این خیمه دارالحرب هم هجوم آوردند... این زن و بچه می دیدند که هر کس که وارد این خیمه می شود با یک یا دو سر بریده بیرون می اید ...می رفتند و سر شهدا را می بریدند و بیرون می آمدند... از شوق زیادشان برای گرفتن جایزه ...همان شب سرها را برداشتند و با شتاب به سوی کوفه امدند... از جمله خولی که سر امام را دزدیده بود وبا خود به کوفه اورده بود و چون دارالعماره بسته بود به منزل برده بود و در تنور گذاشته بود... روز یازدهم محرم ان سر ها را پیش ابن زیاد بردند.... وقتی کاروان اسرا به کوفه نزدیک شد در شهری به نام کناسه انهارا نگه داشتند تا بعد وارد کوفه کنند ...عبیدالله دستور داد که سر ها را هم به کناسه ببرند و با اسرا وارد کنند تا مردم ببینند....

بعد ابن زیاد دستور داد تا اسرا را به زندانی در نزدیکی دارالعماره ببرند...زندانی که الان به نام خانه امام علی در کوفه معروف است.... و خود به مسجد کوفه رفت و خطبه ای را خواند و شروع به اهانت به امام علی وامام حسین کرد در این حین فردی به نام عبدالله بن عفیف الازدی که از یاران امام علی بود و در جنگ صفین دو چشمش را از دست داده بود بلد شد و فریاد کشد ملعون زنا زاده...دروغ گو تویی وان پدرت پسر مرجانه زنا کار اولاد پیامبر را می کشی و به کلام صدیقین و اخیار صحبت می گویی ابن زیاد دستور فتلش را صادر کرد او به خانه رفت...خانه اش را محاصره کردند...دخترش گفت ای پدر سربازان خانه را محاصره کردند چه کنیم...عبدالله گفت برو شمشیر من را بیاور... دختر شمشیر را به پدر داد ...به دخترش گفت فقط تو به من بگو دشمن نسبت به من کجا قرار گرفته  تا من انها را بکشم...وقتی سربزان حمله کردند .. دختر  می گفت از کجا حمله می کنند و عبدالله همه را تارو مار می کرد به حدی کشت که اعلام نیروی کمکی کردند و...به هر حال اورا گرفتند وبه نزد عبید الله اوردند....عبید الله گفت الحمدلله خار شدی... گفت چه خاری همه عزت است.... عبیدالله گفت نظرت درباره عثمان چیست... عبدالله گفت تورا چه به عثمان تو برو درباره مادر فاحشه خودت و یزید صحبت کن ....عبید الله گفت خفه شو ملعون طوری می کشمت که تا به حال کسی را این گونه نکشته باشند عبدالله گفت الحمدلله ...من همیشه دوست داشتم به دست شقی ترین مردم کشته شوم... وقتی کور شدم از این خواسته مایوس شدم اما حالا می بینم که ارزویم براورده شد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730