داییم 55 سالش هست
تا 4سال پیش ما رو خیلی دوس داشت و خونه یکی بودیم باهاش خانمش هم واقعا با شخصیت هست
تا اینکه شروع کرد به بدگویی پشت سر برادرای من
چون با هم کار میکنن و بچه های خودش کوچکن
قبلا هم بهم خیلی لطف داشت منم جونمو براش میدادم من از وقتی که به خانواده حرف زد رفت امدمو کم کردم و برادرامم همین طور فقط حرفاشون خلاصه شده در کارشون
دیشب شنیدم جلوی ی نفر کسی خیلی رودربایستی داریم باهاش از برادرام بدگویی کرده و برادرمم شنیده
به قدری غمگین بود که غذا نخورده و به زور فرستادم سر کار
داداشام بزرگن و به غرورشون برمیخوره چند بار به خانمش گفتم ایشونم قسم میخوره خبر نداره و به داییم هم گفته که ناراحتشون نکن
فردا میرم خونشون خانواده خودم خبر ندارن البته جلوی همسرم هم بهم تلخی کرده
چطوری باهاش حرف بزنم نمیدونم چرا یهو ازمون سرد شد ما رو خیلی دوس داشت