ازسونوکه اومدم انقدگریه کردممممم،شوهرم زنگ زدازم پرسیدباصدای گریه هام فهمید،شب باشیرینی اومدخونه باورمیکنی؟؟نخوردم گفتم این شیرینی خوردن نداره گفت تودیوونه ای ناشکری میکنی و...
وای وای عین منی دختر😭😭😭،منم بااین همه نذرونیازوالتماس به خدادیگه اعتقاداتموازدست دادم
دیگه چندماهه نه نمازمیخونم نه قرآن میخونم نه ازخدایادی میکنم ونه ازش دیگه چیزی میخوام،قهرم باهاش
میدونست بزرگترین آرزومه ،مهم ترین خواستمه
ماهم هم خونوهده شوهرم وخونواده خودم پسردارن
جاریامم دارن،یکیش که بامن حامله است تافهمیدحاملم اونم حامله شد،ازطرف شوهرش ناخواسته بود،دومیشم پسرشد
خدامیدونه چقدخوشحال شدن دومیمم دخترشده،ولی پیششون ضعف نشون نمیدم