2737
2734
عنوان

قسمت پنجم عشق در خانه خانجون

189 بازدید | 3 پست

همین جور که مات به فروغ دایه زل زده بودم ، خانجونم درب خونه رو بست، صدای خندش و حرف زدنش می آمد، انگار خانجونم مهمون داره، از پشت پنجره دیدم یه مــَردِ کـــه ... آقا جون فتح الله بود. دستش پر بود از خرتو پرت و چمدوناش دم در بود. یه چند دقیقه ای خون توی پاهام خشک شد. دویدم برم سمتش که پام به لبه گیر کردو پوست پام با تیزی پایین در رفت. افتادم وسط ایوان اقاجونم و دیدم که داشت نگاهم میکرد. تادید اقتادم دوید سمتم و بغلم کرد. این قدر منتظرش بودم . منتظر آقا جون  که فقط بیاد پیشم باشه.

نمیدونم چند دقیقه از هوش رفته بود ولی چشمامو که باز کردم ریش های خرمایی اقا جونو دیدم که داشت با حرف زدن با خانجونم تکون میخورد.

آقا جون تا دید تکون خوردم دستشو گذاشت رو سرمو پیشونیم رو بوسید. گفت نرگس خاتون بابا چت شد، این قدر دلت تنگ بابا بود! ببین چه بلایی سر پات آوردی! پامو با دستش اروم بالا اورد و باند دروشو دیدم، دلم ریش ریش شد.

اروم از توی بغلش پا شدم و آمدم رو زمین کنارش نشستم. شب خیلی خوبی بود . خوشحال بودم آقا جون آمده.

از همه شبا  راحت تر خوابم بود تو بغل  آقا جونم بودم خانجون هم کنار  ما پیش سهراب خوابش برد.

دوباره دم دمای سحر از خواب پریدم.

توی رختخوابم نشستم و دستم رو از کلافگی توی موهای کردم. از پشه بند آمدم بیرون و نشستم روی پله ها. پام درد میکرد. خانجون یادم داده بود باید چه جور با این پا وضو بگیرم. به زحمت تا لبه حوض رفتم. دستم رو توی آب یخ کرده حوض فرو بردم . نقش ماه تو آب از شکل افتاد. بعد از وضو گرفتن، رفتم روی پله نشستم.

دورو برم رو نگاه میکردم و میدیدم چه طور برگای درختان با باد ملایمی تکان میخورن.

متوجه شبحی روی دیوار شدم، انگار یه نفرو دیدم که داشت توی خونه رو نگاه میکرد. پا شدم آروم سمت اون سایه سیاه رفتم . اصلان تکون نمیخورد.

- دیدم یه پاشو از دیوار آویزون کرده و اون یه پاش رو هم خم کرده تو دلش و  چیزی رو یاداشت میکرد.

- اروم گفتم کی اونجاس، چرا اینجا نشستی ؟ تو همون حالت بدون اینکه سرشو بالا کنه گفت: اینجا طبع شعرم گُل میکنه!

- از شعر قبلیم خوشت آمد؟

- رفتم جلو تر تا شاید بتونم متوجه بشم کیه که این وقت از شب روی دیوار داره شعر مینویسه؟

- باز سوالمو تکرار کردم!

- -پرسیدم کی هستی؟

- یکم سرش رو بلند کرد و با مکثی گفت: میشناسی، من و تو12 ساله همون میشناسیم، غیر از اون سالایی که کوچیک بودی و حالیت نبود من دورو برت میچرخم، وقتی مادرت ماه رخ خانم زنده بود!

- بازم نشناختم، گفتم بهش: نمیشناسمت، یعنی این وقت شب تو این تاریکی چیزی از گذشته رو یاد نمی یارم.

- یکم برای جواب دادن دو دل بود، بهش گفتم: کار تو بود اون بطری؟

- گفت: شاید، به احتمال زیاد کار منه!

- گفتم: مگه دیونه ای؟

- گفت: دیونگی مال یک دقیقشه! آره من انداختم! دوس داشتی!؟ اون شعرو پدرم خیلی دوست داره!

- گفتم: من که سواد ندارم، چیزی از شعر حالیم نیست! من فقط با خاله خان باجیا هم صحبتم، که اون هان غیر شوهر و شوهر داری و سبزی پاک کردن و غیبت چیزی حالیشون نیس! نشسته لبه یک سکو که کنار دیوار بود.

- از دیوار پرید تو خونمون قدش از مال من خیلی بلند تر بود نگاهش و که دیدم دلم هری ریخت، اَنوش بود، پسر خاله اَنوش.

- میخواستم از خوشحالی داد بزنم جلوی دهنمو گرفت، گفت: فتح الله خان بفهمه من اینجام جفتمون و میکشه.

- گفتم : خاله هم آمده؟

- گفت: آره ، دو روزی هست ، برای بهتر شدن حالش برگشتیم.

- قلبم ایستاد،

- -مگه چشه؟

-    همون جور که داشت دو رو برو نگاه میکرد گفت :-هیچی نفسش تنگ میشه، میگن آب و هوا خنک براش خیلی بهتره.

- به انوش زل زده بودم و به حرفاش گوش نمیکردم، چقدر بزرگ شده بود چقدر  جذاب بود برام، منو یاد بچگیام ، مادرم ، روزای خوش قدیمم انداخت.

- یه هو گفت : چرا زل زدی بهم؟

- گفتم انوش چرا اون بطری، اون شعر ، اصلا چرا امشب رو دیوار بودی؟

- یکم خندید، گفت: یکی یکی بپرس قول میدم جواب بدم! یادته بچگی باهم چقدر ازاین بازیا میکردیم؟ یادته ؟

- نگاهش کردم و سرمو تکون دادم.

- تو چشمام نگاه کرد، گفت حیف نمیتونم روزا ببینمت، کاش آقاجون هامون آشتی میکردن. با یه مکث طولانی دستاشو فرو کرد تو جیب شلوارشو سرش و انداخت پایین : بازم برات شعر بگم؟

-  گفتم: بگو، ولی باید خودت بخونی چون من که بلد نیستم!

- بدون اینکه سرشو بلند که گفت یادت میدم.

- گفتم: فروغ دایه میگه شعرش ، یعنی بی بندو باری یعنی از راه به در شدن یعنی قراره تو منو از راه به در کنی؟

-  خم شد، سرش و آورد نزدیک صورتم ، گفت: از راه بدر باید در این ره دشواری کو تا تو و من مایی حاصل شود از شعری.

- گفتم یعنی چی؟ تو پسر خالمی مگه میشه پسر خاله آدم بدشو بخواد؟

- دستشو کشید رو موهام، گفت:  تو با این سنت هنوز مثل بچه ها میمونی! مثلشون حرف میزنی، فکر میکنی ! هر کی ندونه فک میکنه ، 10، 9 سالته! بزرگ شو نرگس خاتون، بزرگ شو! وقتشه برای من ...

چک نویس ذهن من#Tootfrngii


اسم بهتر نبود😀

بهترین دیالوگی که توی عمرم شنیدم:امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است. تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می آید. تزویر سکه ای است دورو، که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است. عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش. و چه خون دلها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین...💔

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730