من ۲۵سالمه حدودا دوسال عقد بودم برج ۳ جدا شدم
همسرم در ابتدا گفت خونه داره.ندا
شت .ماشینش قسطی بود نگفت،گفت کار خوب دارم فقط تا ۶ماه اول کارش خوب بود بهم محبت نمیکرد تو رابطه ی جنسی سرد بود تو فامیلای خودش بهم توجه نمیکرد اصلا تو خونمون مثله چوب خشک میومدو میرفت همه واسش تو الویت بودنوجز من میگفت تو زنمی من تو که این حرفا رو نداریم
قصدم تعریف از خودم نیست از یه خانواده اسم و رسم دار هستم طبق گفته دوستانم زیبا و خوش اندام هستم حتی طبق گفته خوده همسره عقدیم ...جز احترام به خانوادش کاری نکردم
اونقدر بی محلی کرد ریختم تو خودم مریض شدم بعد از جدایی من دختر خالم نامزد کرد امروز اتفاقی بعد ۶ ماه دختر خالمو دیدم رفته بودم خونه خالم پسره یکسره قربون صدقه خالم
یسره از همه جای دختر خالم بوس میکرد بغلش میکرد شوخی های انچنانی چیزایی که من هیچ وقت تجربه نکردم مامانمم یهو برگشت گفت اینقدری که با تو راحتم با داماد خودم نبودم
خیلی ناراحتم حسودی نکردم اما خیلی حس بدی بود
داماد خالم رفت طبقه پایین که وسیله هایی که پدر خانومش خریده اورد بالا هرچی بگم کم گفتم ولی یه غمی تو دلمه