مثلا یکبار عقد یکی از فامیل های همسرم که دوستم هم بوده بود. ما ناهار تالار دعوت بودیم و عقد خونه بود. بعد مامانش ۱ ساعت قبل تالار زنگ زد که بیاید عکس بگیرید....فک کنید من زنم دیگه سخته حاضر شم .منم چون عروس رو دوست داشتم گفتم باشه و حاضر شدم که برم. بعد برادر شوهرم ناراحت که دیر گفته من نمیام. بعد که رفتم فهمیدم اصلا مار و یادش رفته بود بگه و دیر گفته و مادر شوهرم ناراحت بود ولی من خیلی دربند این چیزا نبودم. یعنی وقتی فهمیدم یکم یه جوری شدم ولی خب واقعا اولش به دل نگرفتم گفتم اشکال نداره حالا دیده وقت هست گفته ماهم بریم دور هم باشیم. یا ازین قبل اتفاقا باز هم افتاده. گاهی حس میکنم شاید باید یکم بهم بر بخوره و اینا....ولی واقعا گاهی بد برداشت نمیکنم یا میگم اشکال نداره.....شما اینجوری هستید؟یا برعکس خیلی حساس و تفسیرگر رفتار
منم مثل شما باورت میشه همون موقع نمیفهمم طرف بد باهام حرف زده وحرفش زشت بوده ها ولی بعد میرم خونه ح ...
اره منم تو اون لحظه یکم میبینم یه جوریه ولی میگم نه من اشتباه میکنم حالا شاید واقعا هم اون جوری نباشه ...خوب و خوش جواب طرف رو میدم بعد میام خونه دوتا حرف می شنوم که به نوعی به قصد طرف برمیگرده در اون لحظه بعد میبینم نه خیر دقیقا همون بود که به نظر می اومد. 😅 بعدا هم یادم پیرایه جورایی
اره منم تو اون لحظه یکم میبینم یه جوریه ولی میگم نه من اشتباه میکنم حالا شاید واقعا هم اون جوری نباش ...
منم همینطور
خدارو شکر بابت این اخلاقمون
لطفا برای بسته شدن خودبخودی حفره های قلب نی نی کوچولوم یه صلوات بفرستین.اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم.متشکرم.نی نی کوچولوی من الان یکسالو چند ماهشه 😍خداروشکر قلبش رو به بهبوده😍وقتی کامل بسته شد یه تاپیک اختصاصی میزنم😘😘
من روزایی که درصلح درونی با خودم هستم، بمب اتمم کنارم منفجرکنن ککم نمیگزه. وای به روزایی که نا آرومم. از بال زدن مگسم داستان درست میکنم.
خوبی ناراحت نشدن اینه که منطقی میتونی تصمیم بگیری بری بهتره یا نری. واکنش احساسی نشون نمیدی.
معجزه برای قلبی اتفاق می افتد که آرام و خاموش آن را پذیرا باشد. گروه قرمز. وزن اولیه ۸۸/۴🤦🏻♀️😱،وزن هفته پیش 88/4، وزن فعلی 88/4، وزن هدف ۶۰🤞😎 تاریخ شروع چهارم فروردین ۱۴۰۳
اره...خوبه. ذهنم آزاده به این چیزا فک نمیکنم که این اینکاروکرد و فلان و اینا....البته مثلا دوستم چند وقتی یه رفتار خیلی بدی کرد من ناراحت شدم چون ازش توقع نداشتم بهش هم گفتم رودررو ولی از بعضی آدم ها توقعی ندارم چون حس مهم بودنی هم برام ندارن البته....ولی خدایی تو خانواده همسرم متوجه شدم مامان بزرگه باهاشون خوب نیست. فک کن یه پاگشا دعوت کرد یه جوری که نتونیم بریم اون هم بعد ۱ سال ونیم ....همرا با عروس داماد ۲ ماهه که نوه های پسر دیگشه....امشب هم یه حرف بدی زد که اولش به دل نگرفتم بعدا رفتم خونه مادر شوهرم اینا چیزی شنیدم که متوجه شدم کلا یه سری رفتارش از بی توجهی و بی احترامی به اون ها و در نتیجه من هم بوده.....الان هم اصلا این آدم واسم مهم نیست اما واقعا به فکر رفتم نکنه باید نشون بده آدم....چه میدونم. ازونور هم میگم ذهنم آزاده الکی درگیر این چیزا نکنم راحت ترم.....تو به این فک کردی تا حالا؟
من روزایی که درصلح درونی با خودم هستم، بمب اتمم کنارم منفجرکنن ککم نمیگزه. وای به روزایی که نا آرومم ...
اره عزیزم ولی خب بعضی آدم ها هم اصلا ارزشی ندارن که ادم ذهن خودشو درگیرشون کنه....منم چون تازه عروسم و یه چیزایی دیدم تو خانواده همسر به این فکر فرو رفتم....البتع خوده خانوادش خوبن...یکم دورتری هاش اینجوری ان.چون تجربه ندارم گفتم شاید من اشتباه میکنم که میبینم نه بعضا دوستان با این رفتار موافقت.