2726

سلام بچه ها من چند وقتیه نوشتن یه داستان رو شروع کردم. یه بخش اولش رو میزارم نظرتونو بگید.

هرچه دلم خواست نه آن می‌شود/ هرچه خدا خواست همان می‌شود. ممنون میشم اگر برای سلامتی نی نی هام صلوات بفرستید❤️


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

به چهره رنگ پریده خودش در آیینه نگاه کرد. مقنعه مشکی صورت گردش رو قاب گرفته بود. مثل همیشه ساده... به زدن یه ضدآفتاب بسنده کرد و آماده رفتن بود. دیشب رو خوب نخوابیده بود. با فکر اینکه تصمیمش درسته یا نه ساعت ها مشغول بود. به همه اتفاقات این 6 سال فکر میکرد. ظاهرا جز این راه گزینه دیگه ای نداشت. نمی تونست تا آخر عمر حسرت بخوره که ای کاش تلاشی برای رسیدن بهش می کردم. اگر این کارو نمی کرد تا همیشه شرمنده دلش می شد. چطور میتونست دست روی دست بزاره و ببینه هادی هم دوهفته دیگه دفاع می کنه و برای همیشه از دانشکده یا حتی از شیراز میره. آره، حتما برمیگشت اصفهان. تحمل شرایط سخت زندگی تو یه شهر دیگه و دور از خانواده انقد طاقت فرسا هست که پسری مثل هادی رو هم رنجور کرده باشه و نخواد حتی برای تخصص تو این شهر بمونه. هرچند که شنیده بود فعلا قصد خوندن تخصص نداره. یاد هفته گذشته و روز جلسه دفاع خودش افتاد. چقدر اون روز شاد بود و چقدر امروز مضطرب. نزدیک به یک سال روی پایان نامش کار کرده بود و با یه ارائه فوق العاده بهترین نمره رو گرفته بود. وقتی به پایان جلسه دفاع نزدیک می شدن هادی بالاخره اومد. با یه سبد کوچک گل های زرد و سفید. انقدر از اومدنش خوشحال شده بود که سوالات بی پایان داورهای جلسه ناراحتش نکرد. هرچند که حتی برای پذیرایی نموند و با همون متانت همیشگی به نرگس و خانوادش تبریک گفت و سبد گلش رو تقدیم کرد و رفت! چقد نرگس دلش میخواست با افتخار هادی رو به خانوادش معرفی کنه. اما با چه عنوانی؟ فقط همکلاسی! اینم که نیاز به گفتن نداشت و مامان و بابا خودشون متوجه شدن.... اما همین حضورش به نرگس جرعت بیشتری بخشید و حالا تصمیمش برای انجام کاری که بارها بهش فکرکرده بود قطعی شده بود. چادرش رو به دقت روی سرش مرتب کرد و از خونه خارج شد. تاکسی دم در منتظرش بود با عجله سوار شد و آدرس دانشکده داروسازی رو به راننده داد. ساعت 10 با مسوول کتابخانه قرار داشت تا فرم صحافی شده پایان نامش رو تحویلش بده و بعد گرفتن دو سه تا امضای دیگه بالاخره بتونه برگه تسویه حساب با دانشگاه رو دریافت کنه. از فردای روز دفاعش دنبال همین امضا جمع کردن ها و کارهای اداری بود که انگار تمومی نداشتن. از اون جایی که حدس می زد همین چند تا امضای ساده هم امروز یکی دو ساعتی از وقتش رو بگیره با زینب تو نمازخونه برای نماز ظهر قرار گذاشته بود. میخواست بعد از خوندن نماز زینب رو به ناهار دعوت کنه و از تصمیم مهمی که گرفته بود بهش بگه. بهترین کسی که میتونست کمکش کنه زینب بود. مخصوصا که حالا دو ماهی می شد با علی آقا ازدواج کرده بود. دکتر علی مسعودی، همسر زینب دانشجوی تخصص فارماسیوتیکس داروسازی بود و دوسالی از زینب بزرگ تر بود. پسر مومن مهربان و درس خونی بود و از نظر نرگس بهترین گزینه ای بود که زینب میتوانست بعنوان شریک زندگی انتخابش کنه. از فکر اینکه علی آقا هم قرار بود راز دلش رو بفهمه خجالت زده شد . اما باز به خودش یاد آوری کرد که چاره ی دیگه نداره. نمیتونست سرگردان بمونه. همین 5-6 سال انتظار کافی بود. این علاقه یا دو طرفه بود و با این کار زودتر سرانجام می گرفت یا فقط یک عشق ناپخته از طرف نرگس بود. هرچند از فکر حالت دوم هم دلش می گرفت اما ترجیح می داد اگر اینطوره زودتر تکلیفش مشخص بشه و اگر قرار نیست قسمت هم بشن بیشتر از این فکرش و روح و جسمش رو فرسوده ی این سراب نکنه... سراب.... نه ... دلش نمیومد به این علاقه پاک بگه سراب. با صدای راننده به خودش اومد

-بفرمایید خانم. ناقابله 15 تومن

نرگس 3 تا اسکناس 5 تومنی از کیفش درآورد و به راننده داد و پیاده شد. هوای اواخر اردیبهشت رو به گرما می رفت... با قدم های تند راه ساختمان و کتابخانه رو در پیش گرفت.

هرچه دلم خواست نه آن می‌شود/ هرچه خدا خواست همان می‌شود. ممنون میشم اگر برای سلامتی نی نی هام صلوات بفرستید❤️

میخوام ببینم این طور سوم شخص نوشتن خوبه؟ قلمم خوبه کلا؟

هرچه دلم خواست نه آن می‌شود/ هرچه خدا خواست همان می‌شود. ممنون میشم اگر برای سلامتی نی نی هام صلوات بفرستید❤️
من خیلی خوشم اومد دوست داشتم ادامشم هم بخونم

خب خداروشکر عزیزم

نمیدونم شاید وقتی تموم شد بزارم کلشو   

هرچه دلم خواست نه آن می‌شود/ هرچه خدا خواست همان می‌شود. ممنون میشم اگر برای سلامتی نی نی هام صلوات بفرستید❤️
به چهره رنگ پریده خودش در آیینه نگاه کرد. مقنعه مشکی صورت گردش رو قاب گرفته بود. مثل همیشه ساده... ب ...


پسرای اصفهانی و دخترای شیرازی آبشون تو یه جوب نمیره،دیدم که میگما،آخرش جداشون کن  

به چهره رنگ پریده خودش در آیینه نگاه کرد. مقنعه مشکی صورت گردش رو قاب گرفته بود. مثل همیشه ساده... ب ...


دوران دانشجویی خودت رو یادت بیار و واقع گرایانه تر بنویس،مطمن باش سر جلسه ی دفاع خدا هم بیاد آدم حواسش بهش نیست، فردای روز دفاع هم واسه دختری که اهل شیرازه و دانگاهشم تو شهرشه واسه تصویه زوده، وقتی دخترک پسره رو دوسش داشت لزومی نداشت بذاره سر جلسه ی دفاع با خونوادش با عبارتی جز همکلاسی معرفیش کنه

اولاشم خیلی تکراریه،راستش تو بیشتر رمانای عاشقانه همچین شروعی رو میبینیم،داستانت رو خاص شروع کن.بذار خوانندت با خوندن اولین پاراگراف نتونه ولش کنه و بره سر وقت باقی کاراش


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
داغ ترین های تاپیک های امروز