آدم های ساده را دوست دارم همان ها که بدی هیچکس را باور ندارند همان ها که برای همه لبخند دارند همان ها که همیشه هستند ، برای همه هستند آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد عمرشان کوتاه است بس که هر کسی از راه می رسد یا ازشان سو استفاده می کند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد آدم های ساده را دوست دارم چون بوی ناب “آدم” میدهند !
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم تا که بودیم، نبودیم کسی کشت ما را غم بی هم نفسی تا که خفتیم، همه بیدار شدند تا که مردیم، همگی یار شدند قدر آن شیشه بدانید که هست نه در آن موقع که افتاد و شکست
مترسک ، عروسک زشتی است که از مزرعه مراقبت میکند و آدمی مترسک زیبایی است که جهان را می ترساند...!!! اگر بدانید مردم چقدر به ندرت فکر می کنند هیچ گاه ازینکه درباره ی شما چه فکر می کنند نگران نمی شوید...!!!
معـــجزه خبر نمی کند… لطفا با احــتیاط نا امید شوید!! در همان لحظه که فکر می کنید به آخر دنیا رسیده اید درست در نقطه آغاز هستید! هم اکنون در درون شما نیروی انجام کارهایی هست که هرگز در خواب هم ندیده اید .به محض این که بتوانید باور های خود را تغییر دهید،این نیرو در اختیار شما قرار میگیرد" دکتر ماکسول مالتز "
حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود آی... ناگهان چقدر زود دیر می شود! - قیصر امین پور
آدم ها همه می پندارند که زنده اند. برای آنها تنها نشانه ی حیات، بخار گرم نفس هایشان است! کسی از کسی نمی پرسد: آهای فلانی! از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ محمود دولت آبادی