2733
2734

قابل تصور نیست...

قشنگ ایرانیا میتونن خودشونو جای اصحاب کهف بذارن!!!

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

دست رو دلم نزار که خونه 

طلا داشتم فروختم گذاشتم بانک باهاش وام بگیرم 

جوری شد که نه با وام تونستم خونه بخرم نه طلایی واسم مومد 

😥😥😥😥

مریم از قائم شهر بیاد بهم پیام بده.زن سابق شوهرمومیگم.مرسی.......    😉😉😉😉😉😉                                  .حالا خوب شد . 😐😐😐🤕😷😷😷😷😷

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

‌قاضی: سالهانخست وزیر بودی چه غلطی کردی؟


♦️هویدا:من سیزده سال قیمتها رو ثابت نگه داشتم!!


♦️حاضرین در دادگاه خندشان گرفت گفتن خب که چی!!



عزیزی میگفت جای گیاهِ بامبو را که عوض کنی دیگر رشد نمیکند؛پژمرده میشود.میدانی چرا؟ چون ریشه اش را همانجا، جا میگذارد...دلِ آدمیزاد که دیگر کمتر از گیاه نیست جانم...گاهی ریشه اش جا میماند در دلی؛لبخندی؛ بوسه ای...
2728
دست رو دلم نزار که خونه  طلا داشتم فروختم گذاشتم بانک باهاش وام بگیرم  جوری شد که نه با ...



والا دل همه خونه تو این اوضاع  

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹
‌قاضی: سالهانخست وزیر بودی چه غلطی کردی؟ ♦️هویدا:من سیزده سال قیمتها رو ثابت نگه داشتم!! ♦️ح ...

الان میفهمیم شاه کی بود

با این مسخره بازی ها حالا خودمونو سرگرم کردیم

❣ دلم می خواهد یک دختر داشته باشم.❣دختری با موهای بلند مشکی و چشم های درشت خندان. اسمش را بگذارم "گیسو" و هر وقت دلم آشوب بود بنشانمش روی زانوانم و گیسهایش را ببافم تا قلبم آرام بگیرد.حالا که فکرش را میکنم دلم میخواهد "باران" هم داشته باشم. دختری لاغر و قد بلند که با صدایی مخملی برایم شعر بخواند. یک دختر تپل و مهربان با گونه های سرخ و گرد هم میخواهم. اسمش را بگذارم "آلما" و موهایش را با شامپوی سیب بشویم تا حسودی موهای طلایی خواهرش "گندم" را نکند. آدم برای دختری با موهای طلایی جز گندم چه اسمی می تواند بگذارد. معلوم است، "خورشید"! اصلا خورشید باید اولین دخترم باشد و هر صبح که چشمهایش را باز می کند ببیند خواهرش "شبنم" زودتر از او سماور را روشن کرده، "شادی" را بیدار کرده و به "نسترن" رسیده. دلم میخواهد در حیاط خانه م "ترانه" بخواند و "بهار" برقصد. "نگار"م خودش را لوس کند و من به هیچ کدام نگویم که روز تولد خواهرشان "الهه" مجذوب چشم هایش شده م. دلم چقدر دختر می خواهد. روزهایم بی "سحر"، شبهایم بی "مهتاب"، آسمانم بی "ستاره" و زندگی بدون "افسانه" ممکن نیست. تازه یک "ساقی" هم میخواهم تا سرم را گرم کند و "همدم" تا درد دل هایم را برایش بگویم. "رویا" می خواهم تا انگیزه زندگیم باشد و "آرزو" که دلیل نفس کشیدنم. دلم میخواهد یک دختر داشته باشم. دختری که خودم را توی چشمهایش و آرزوهایم را روی پیشانیش ببینم. هیچ اسمی توصیفش نکند. همه چیز باشد و هیچ نباشد. از هر قیدی آزاد باشد و در هیچ ظرفی جا نشود. رهای رها باشد! آری، انگار دلم می خواهد دخترم "رها" باشد..
‌قاضی: سالهانخست وزیر بودی چه غلطی کردی؟ ♦️هویدا:من سیزده سال قیمتها رو ثابت نگه داشتم!! ♦️ح ...




واقعا باید خون گریه کرد...

ثبات تو چندسال بخوره تو سر بی لیاقتشون

شب میخوابی صبح ی قیمت جدیده..

و هیچکی هم هیچی نمیگه


  

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹
الان میفهمیم شاه کی بود با این مسخره بازی ها حالا خودمونو سرگرم کردیم


شاه کی بود همونی ک همیشه چمدون ب دست بود. پسر همونی که انگلیس انداختش ی گوشه دنیا  هروقت میخواستن میاوردنشون هروقت نمی‌خواستن حذفشون میکردن 

کدوم اقتدار شاهنشاهی  خاطرات چرچیل رو‌بخون شرمت میشه ازین که همچین شاهی داشتی 

نمیگم این حکومت خوبه و گل و بلبله ولی پهلوی هم همچین مالی نبود که بشه بهش افتخار کرد 


چقدر دردآور است میخواهی خوب باشی که میخواهی با همه مهربان باشی اما بد فهمیده شوی و بد قضاوت شوی اما با تمام این قضاوت ها مهم نیست من برای خودم زندگی میکنم به عشق خدایی که از همه چیز آگاهست.
2738
الان میفهمیم شاه کی بود با این مسخره بازی ها حالا خودمونو سرگرم کردیم

   یک شاه بیرون کردیم و هزارتا جاش نشوندیم


اگه وضع مملکت بده اگه باید صبر کنیم

چطور اینهمه دزدی ...اختلاس

نکبت زاده هایی که پولای ملت رو حروم میکنن و ...

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹
شاه کی بود همونی ک همیشه چمدون ب دست بود. پسر همونی که انگلیس انداختش ی گوشه دنیا  هروقت میخواس ...



چی بگم خواهر حداقل اون موقع کارگر و کارمند حرمت و رفاه بیشتری داشت

الان چی؟ وضع فقط برای عوام بده وگرنه که دزدیهاشون براهه

متاسفانه اکثریت هم دستشون تو یه کاسه اس که کاری بهم  دزدیهای هم ندارن


اون موقع حداقل تعداد محدودتری میدزدین نه الان که اینهمه نکبت زاده سبز شدن و با پول ملت هرجای دنیا هر غلطی میخوان میکنن

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹
چی بگم خواهر حداقل اون موقع کارگر و کارمند حرمت و رفاه بیشتری داشت الان چی؟ وضع فقط برای عوام بده و ...


ن والا اون زمان هم مملکت ما همین بود  الان فقط ی فرق مهم داره ک بگم می‌ترکم.  چیزی نگیم بهتره

چقدر دردآور است میخواهی خوب باشی که میخواهی با همه مهربان باشی اما بد فهمیده شوی و بد قضاوت شوی اما با تمام این قضاوت ها مهم نیست من برای خودم زندگی میکنم به عشق خدایی که از همه چیز آگاهست.

هواپیما در فرودگاه استانبول نشست،مسافران پیاده شدند و دو مرد مسن اتفاقی دوشادوش هم قرار گرفتند و جلوی من به سمت گیت می رفتند. از چین و چروک های چهره  و سپیدی کامل موهای سرشان می شد حدس زد که احتمالا هر دو هشتمین یا نهمین  دهه زندگی خود را سپری می کنند اما ظاهر و نحوه لباس پوشیدنشان از دو خاستگاه متفاوت مذهبی و فرهنگی حکایت می کرد،

یکی با ریش سفید و دیگر صورتی سه تیغ،یکی با لباس عرفی افراد مذهبی و دیگری کراواتی و با شلوار جین.

 ورودی گیت مرد کراواتی با لحن تهرونی های قدیم گفت “برو قربونت برم” و پیرمرد دیگر با حالتی رسمی گفت شما اول بفرمایید.

بعد از گیت پیرمرد کراواتی بر پشت دیگری زد و گفت این هوای بارونی بدجوری ویسکی می طلبه،از تهرون به عشق این که تو این هوا ویسکی بزنم اومدم اینجا. به نظر شما بدجور این هوا ویسکی نمی طلبه؟

_ والله من به عشق مسجد ایاصوفیه اومدم استانبول،از فرودگاه مستقیم میرم اونجا، نماز عجیب حال میده تو اون مسجد.

_ای بابا پس اهلش نیستی

_ هستم ولی اهل نماز 

_شما بیا با ما یک پیک‌ بزن نماز رو بیخیال میشی

_ شما بیا با من بریم ایاصوفیه  بیشتر مست می شی

_ بابا یک عمر نماز خوندی حاجی این بار بیا ببین داستان ما چه جوریه

_  عشق و حال ما یک جور دیگه است

مکالمات همینطور با شوخی و طنز ادامه پیدا می کرد که من پیش خودم فکر کردم ادامه ی این داستان به تندی و کمی خشونت منجر می شود که دیدم دو پیرمرد دست را بر پشت هم انداخته اند و یکی می گوید حاجی امیدوارم یک‌نماز باحال بخونی و حسابی حال کنی ،یک دعایی هم برای ما بکن و دیگری گفت حسابی خوش بگذره  و برای هم آرزوی سفر خوبی کردند از هم جدا شدند.


به این فکر کردم که جامعه ی ترکیه توانسته میان مذهبی و غیر مذهبی آشتی نسبی برقرار کند، افراد با ایدئولوژی های ضد و مخالف هم توانسته اند با هم به تسامح و تساهل برسند. 

صدای اذان و موزیک باهم به گوش میرسند و عیسی به دین خودش است و موسی به آیین خود.


یاد حرف های پدر بزرگم افتادم  که می گفت اون سال‌ها مردم همه با هم در صلح زندگی می کردند، از کسبه بازار بگیر تا فامیل و دوست همه جور آدم بود و کسی کاری نداشت که دیگری چه مرام و مسلکی داره،اما یک دفعه از یک جایی هرکسی یک برچسبی و لقبی خورد و دیگه هیچ کس برای دیگری قابل تحمل نبود


یکی شد ضد انقلاب،یکی شد حزب الهی،یک سری از فامیلامون شدن طاغوتی یک عده دیگه شدند غربزده

 رفیقم شد کمونیست بی خدا و دیگه همدیگه رو ندیدیم ، پزشک معتمد مردم شد بهایی نجس و همه طردش کردن، یکی از دوستانم تحت عنوان منافق اعدام شد یکی از کاسب های قدیم بازار شد کموله و فراری شد و خلاصه بین همه ی ما فاصله افتاد و فاصله افتاد.


 اون موقع ها فکر می کردیم حقیقت دقیقا چیزی که ما بهش باور داشتیم، و هرکی مخالف ماست یعنی مانع رشد و شکوفایی جامعه و حتی بشریت است، الان بعد از چند دهه از اون اتفاق ها خیلی هامون تو فامیل و محل و بازار همدیگه رو می بینیم و یاد اون واکنش های افراطی که می افتیم هم خندمون میگیره هم از خودمون خجالت می کشیم که چقدر زیادی به دیدگاه هامون ایمان داشتیم. هر کدوم هم بعد از چند دهه که سرمون به سنگ خورد حالا دیگه فکر می کنیم که تندروی کردیم،  اون ها هم بعضی چیزا رو درست می گفتن


 خندید و گفت اصلا شاید هممون درست می گفتیم. اون موقع فکر می کردیم تمام حقیقت نزد ما و مرام ماست الان فهمیدیم همه حقیقیت بین همه توزیع شده و هرکس یک سهمی از اون داره. 


 به نظرم این بزرگ‌ترین بینشی هست که ما ایرانی ها هنوز لازم داریم بیاموزیم قبل از اینکه آتش خشونت های زیر خاکستر شعله ور بشن.

احترام به عقاید همدیگر


رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹
ن والا اون زمان هم مملکت ما همین بود  الان فقط ی فرق مهم داره ک بگم می‌ترکم.  چیزی نگیم به ...

نه عزیزم اون موقع بابام تازه کارگر شده بود 

رفاهی که اون موقع داشت رو الان کدوم کارگری داره؟ اصلا  کارخونه ای گذاشتن بمونه تا کارگر شغل داشته باشه؟


رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

[QUOTE=103770973]نه عزیزم اون موقع بابام تازه کارگر شده بود  رفاهی که اون موقع داشت رو الان کدوم کارگری داره؟ ...[/QUOT



این فقط ی نمونه

کاری به سیاست ندارم که نترکم ولی واقعا این رسمش نبود

قیمتها انقدر نجومی نبود

الان همه چی گرونه

اقتصادشون بخوره تو سر بی لیاقتشون 


کشور من غنیه چطور دارن خودشون هی بدزدن

ندارن حداقل رفاه رو برای مردمش تامین کنند؟؟

تا کی قراره مثل کبک سرمون زیر برف باشه

دور از جونتون من همه اش میگم چه بی غیرتیم 

پدرو مادرامونخیلی خیلی کمتر از ظلم الآن رو دیدن و صداشون در اومد

ما چی؟؟؟

رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹
شاه کی بود همونی ک همیشه چمدون ب دست بود. پسر همونی که انگلیس انداختش ی گوشه دنیا  هروقت میخواس ...

ما الان بازیچه اینگلیس ایم نمیدونی که میلیاردها داریم باج میدیم تاریخ مینویسه

❣ دلم می خواهد یک دختر داشته باشم.❣دختری با موهای بلند مشکی و چشم های درشت خندان. اسمش را بگذارم "گیسو" و هر وقت دلم آشوب بود بنشانمش روی زانوانم و گیسهایش را ببافم تا قلبم آرام بگیرد.حالا که فکرش را میکنم دلم میخواهد "باران" هم داشته باشم. دختری لاغر و قد بلند که با صدایی مخملی برایم شعر بخواند. یک دختر تپل و مهربان با گونه های سرخ و گرد هم میخواهم. اسمش را بگذارم "آلما" و موهایش را با شامپوی سیب بشویم تا حسودی موهای طلایی خواهرش "گندم" را نکند. آدم برای دختری با موهای طلایی جز گندم چه اسمی می تواند بگذارد. معلوم است، "خورشید"! اصلا خورشید باید اولین دخترم باشد و هر صبح که چشمهایش را باز می کند ببیند خواهرش "شبنم" زودتر از او سماور را روشن کرده، "شادی" را بیدار کرده و به "نسترن" رسیده. دلم میخواهد در حیاط خانه م "ترانه" بخواند و "بهار" برقصد. "نگار"م خودش را لوس کند و من به هیچ کدام نگویم که روز تولد خواهرشان "الهه" مجذوب چشم هایش شده م. دلم چقدر دختر می خواهد. روزهایم بی "سحر"، شبهایم بی "مهتاب"، آسمانم بی "ستاره" و زندگی بدون "افسانه" ممکن نیست. تازه یک "ساقی" هم میخواهم تا سرم را گرم کند و "همدم" تا درد دل هایم را برایش بگویم. "رویا" می خواهم تا انگیزه زندگیم باشد و "آرزو" که دلیل نفس کشیدنم. دلم میخواهد یک دختر داشته باشم. دختری که خودم را توی چشمهایش و آرزوهایم را روی پیشانیش ببینم. هیچ اسمی توصیفش نکند. همه چیز باشد و هیچ نباشد. از هر قیدی آزاد باشد و در هیچ ظرفی جا نشود. رهای رها باشد! آری، انگار دلم می خواهد دخترم "رها" باشد..
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730