2737
2734
عنوان

قصه ی حوری.. داستان واقعی

14178 بازدید | 84 پست

قبل از هرچیزی بگم اینجا یک سایت عمومی هست. تایپیکهایی زده میشه و هدف اصلی تایپیک های خوب یاددادن سیاست زنانگی، اطلاعات عمومی و یا ترفندهای خانگی و هزار نوع اطلاعات دیگه هست. داستانی هست که مطمئنا شنیدنش خالی از لطف نیست و هرکس دوست داشته باشه و تحمل میتونه چیزهای خوبی ازش یاد بگیره.. پیشاپیش از صبر و تحملتون ، ادبتون، و همراهیتون ممنونم😍😘

یکماهی هست که خاله ی مادرم فوت شده.. سی سالی بود که شوهرش سرایدار یه عمارت بزرگ تو تهران بود و بعدشم بخاطر شرایط خانوادگی مجبور شدن برن یه شهرستان کوچیک که خانواده ی پدری شوهر خاله مادرم اونجا ساکن بودند. این داستان که براتون میگم راجع به زنی به نام حوریه هست که از آشنایان خاله مادرم بوده و بارها راجع بهش باماصحبت کرده بود. البته بعضی جزییات رو به سبب جذاب تر شدن قصه خودم اضافه کردم ولی در کلیت تمامش حقیقی و واقعی هست. چون تعداد صفحات قصه احتمالا خییییلی بالا میره و من مطمئنا نمیتونم همش رو امروز تایپ کنم و تایپش ممکنه حتی چند ماهی طول بکشه بهمین دلیل پیشنهاد میدم به جای خب خب کردن و زودتر بزار استارتر تایپیک رو بزارید جز علاقمندیاتون تا باهم لحظه لحظه ی زندگی حوریه رو زندگی کنیم. این داستان چند فصل هست ولی بهتون قول میدم عاشقش بشید چون اتفاقات جالبی تو قصه نهفته است.. ❤

فصل اول :

 رمان بازگشت..... قصه ی طوبی💕 

وزن قبلی -> ۷۵ وزن بعدی -> ۷۰ وزن فعلی -> ۶۷ هدف ->۶۰   من میتونمممممم😍😍


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

من لایک

والدینی ک میگید دخترم باید تا قبل ۸خونه باشه    نیستی ببینی تا هشت چه میکنه این بازیکن.......‌‌....!                               😂😂😐میشه برای رسیدن ب اهداف وارزوهام ی صلوات بفرستی😢فرستادی بگو منم برات بفرستم😉پروفایل ادم اثر انگشت ادمه 😂😂😂برندار خانم 😂😂😂برندار         

بازگشت..

پارت ۱:

صدای یاکریم روی درخت و هوای ابری در اون عصر دلتنگ دل آشوبه ی عجیبی بهم داده بود. بارها از طوبی شنیده بودم که میگفت یاکریم ها شوم هستند و نمیزاشت روی درخت توی حیاط لونه کنند. صدای شبیه به آهشون انگار از اتفاقات بدی خبر میدادند هروقت طوبی این صدا رو میشنید بدلش بد میفتاد. ولی من اعتقادی به این حرفها نداشتم. طوبی عادت داشت به اسمون ریسمون بافتن. به خرافات اعتقاد عجیبی داشت و هربار برای دفع بلا صدقه میداد. کوزه ی گلی آبی که از چشمه پرکرده بودم رو برداشتم و رفتم به سمت جاده.. دستهای بیجونم که بخاطر سرما قرمز شده بودن رو زیر استین های کت کهنه ای که تو تنم زار میزد رو قایم کردم. بازدم نفسم به شکل بخاری از دهنم خارج میشد.. قدم هامو تندتر کردم تا به خونه برسم.

کلون در رو زدم و کوزه رو زمین گذاشتم تا استراحتی کنم. طوبی که نصف صورتش زیر روسری رنگ رفته اش پنهان شده بود و یه چادر به کمرش بسته بود در روباز کرد و گفت دیر کردی. کسی سر چشمه بود؟

وزن قبلی -> ۷۵ وزن بعدی -> ۷۰ وزن فعلی -> ۶۷ هدف ->۶۰   من میتونمممممم😍😍
2738

پس من میرم چند ماه دیگه میام 

افراد سمی شما را دیوانه میکنند. آنها مهارت دارند، که شما را آزار دهند!               تنها رمز این است، که سر حرف خود بمانید و وقتی فردی قصد عبور از مرز شما را دارد ، بر خط قرمز های خود پافشاری کنید.

بازگشت..

پارت دوم :

کوزه رو گذاشتم گوشه نانواخونه وگفتم نه اتفاقا هیچکس تو این هوا به سرش نمیزنه که بخواد نون بپزه. متوجه کنایه ای که زدم شد و بی توجه جارو را برداشت و تنور زمینی را محکم جارو کشید. نشست و دستان چروکیده اش رو با آب سردی که از چشمه آورده بودم شست. نگاهم روی دستهای خسته ی طوبی خشک شد.. حس ترحم و دلسوزی همه وجودم را پر کرد. به طرف سفره ی خمیر رفتم و چونه های ریزی گرفتم. طوبی زیر چشمی به حرکاتم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. وردنه را برداشت و شروع کرد به پهن کردن خمیر. دستش فرز بود و از بچگی عامل کار بود. تند تند چونه های خمیر را پهن میکرد و در تنور زمینی میکوبید. و نان های برشته و خوش رنگ را با انبرک کوچکی از تنور بیرون میکشید. هوای گرم و بوی زغال و نان تازه باهم فضای نانوا خونه را پرکرده بودند. یکساعتی بود که مشغول طبخ نان بودیم که کلون در به صدا درآمد و ربابه سرکی به داخل نانوا خانه کشید و گفت : بوی نون تازه رو شنیدم گفتم هیچکس تو این سرما دلش به کار نمیره الی طوبی. جواب سلامم رو مثل همیشه با سرداد و وارد نانواخانه شد و نشست کنار تنور و ادامه داد: خوبه هنوز پاییز رو رد نکردیم و چنین سرمایی عارض شده خدا بداد زمستون برسه. امسال مردم گندم زیادی برنداشتند اگر خان دستگیر رعیت نشه خدا عالمه چه به سرمون میاد. خوب میدانستم این حرفهایی که ربابه میزند مقدمه چند نونی است که میخواهد قرض کند. همیشه میگفت قرض ولی هیچوقت قرار نبود این قرض ها ادا شود. طوبی این موضوع را خوب میدانست ولی بازهم هربار به وسع نانی که پخته بودیم سهمی هم به ربابه میداد. هنوز ربابه مشغول صحبت بود : خدابس برای بهرام میخواد آستین بالا بزنه. منم بهش گفتم کی بهتر از حوریه؟ صورت طوبی هیچ عکس العملی نداشت. نه خوشحالی نه ناراحتی و نه تندخویی. نگاهی به من انداخت و گفت: حوریه برو دوسه تا چای بیار ننه. از نانوا خونه بیرون آمدم و نگاهی به حیاط که اولین برف زمستانی روی خاک گرمش فرود می آمد انداختم. هوا روشن تر شده بود و برف سبکی که بیشتر شبیه به سرما بود شروع به باریدن کرده بود. حس خوبی داشتم.

وزن قبلی -> ۷۵ وزن بعدی -> ۷۰ وزن فعلی -> ۶۷ هدف ->۶۰   من میتونمممممم😍😍

بازگشت..

پارت سوم :

همیشه از زمستان خوشم میومد. از اینکه صبح که از خواب بیدار میشدم حیاط خونه یک جا سفید شده بود حس خوبی بهم دست میداد. ولی با فکر حرفهای ربابه بخودم امدم. من هیچ شباهتی با بهرام نداشتم.. خیلی سریع سینی چای را برداشتم و به سمت نانوا خونه رفتم‌ صدای ربابه از پشت در شنیده میشد : اون از پدر خدا بیامرزش که آخرش حرفهاش به کشتنش داد اینم از تو. دختر باید شوهر کنه اصلا ثواب داره که دختر تو خونه ی شوهرش حیض بشه. حوریه ۱۷ سالشه دیگه داره دیر میشه براش. میخوای به کی شوهرش بدی؟خودت از زندگیت چی دیدی اخه. بزار بره سرخونه زندگیش حداقل سایه یه مرد بالای سرش باشه. صدای گرفته طوبی از زیر روسری که محکم به صورتش بسته شده بود به گوشم رسید که گفت : پدر خدا بیامرزش مرد کاملی بود. درسته که سایه مردی روسرمون نیست ولی دستمم به سمت کسی دراز نیست. حوریه رو بدم به این پسره یه لاقبا که مدام داره تو چای خونه ی اوس ناصر قلیون و تریاک میکشه؟ اگه منظورت از مرد پسر خدابس باشه من خودم به صدتا مرد می ارزم! اولین بار بود که میدیدم طوبی اینطور صحبت میکرد. همیشه سکوتش من رو آزار میداد از وقتی پدرم کشته شده بود منزوی و گوشه گیر شده بود حتی با من هم کمتر صحبت میکرد اما از اینکه دلش به این وصلت نبود احساس خوشایندی داشتم. تک سرفه ای کردم و وارد نانوا خونه شدم وسینی چای رو روی زمین جلوی ربابه گذاشتم و کمی انطرف تر نشستم. طوبی نیم نگاهی به من انداخت که بلافاصله متوجه منظورش شدم ولی بروی خودم نیاوردم. نگاهی به ربابه انداخت و گفت بفرما چاییت سرد نشه ربابه باجی‌. این قضیه رو هم فراموش کنیم بهتره. ربابه اخمی به پیشانی انداخت و چای رو که وقت خوردنش بود هورت بالا کشید و چادرش را روی سرش محکم کرد و خدا حافظی کرد و رفت. طوبی نان هایی را که برشته شده بودند روی هم چید و روی سفره نان پارچه ای که دورش رابا سلیقه گلدوزی کرده بود پیچید و توی صندوق نان گذاشت و رو بمن گفت اینجا رو مرتب کن و بیا بالا. دوتا نان تازه برشته برداشت و به سمت اتاق بالایی رفت. نانوا خونه رو تند جارو زدم و ظرف مسی که طوبی عدس روبا آب و نمک خیسانده بود را روی آتش خفته زیر خاکستر گذاشتم و یه قاشق کره هم به غذا اضافه کردم و رفتم به سمت اتاق. میخواستم از زیر زبان طوبی حرف بکشم. انبوه سوالاتی که آزارم میدادند در ذهنم تلنبار شده بود. طوبی زیر کرسی خزیده بود و تند تند تسبیح میگرداند.

وزن قبلی -> ۷۵ وزن بعدی -> ۷۰ وزن فعلی -> ۶۷ هدف ->۶۰   من میتونمممممم😍😍

بازگشت..

پارت چهارم :

همیشه از زمستان خوشم میومد. از اینکه صبح که از خواب بیدار میشدم حیاط خونه یک جا سفید شده بود حس خوبی بهم دست میداد. ولی با فکر حرفهای ربابه بخودم امدم. من هیچ شباهتی با بهرام نداشتم.. خیلی سریع سینی چای را برداشتم و به سمت نانوا خونه رفتم‌ صدای ربابه از پشت در شنیده میشد : اون از پدر خدا بیامرزش که آخرش حرفهاش به کشتنش داد اینم از تو. دختر باید شوهر کنه اصلا ثواب داره که دختر تو خونه ی شوهرش حیض بشه. حوریه ۱۷ سالشه دیگه داره دیر میشه براش. میخوای به کی شوهرش بدی؟خودت از زندگیت چی دیدی اخه. بزار بره سرخونه زندگیش حداقل سایه یه مرد بالای سرش باشه. صدای گرفته طوبی از زیر روسری که محکم به صورتش بسته شده بود به گوشم رسید که گفت : پدر خدا بیامرزش مرد کاملی بود. درسته که سایه مردی روسرمون نیست ولی دستمم به سمت کسی دراز نیست. حوریه رو بدم به این پسره یه لاقبا که مدام داره تو چای خونه ی اوس ناصر قلیون و تریاک میکشه؟ اگه منظورت از مرد پسر خدابس باشه من خودم به صدتا مرد می ارزم! اولین بار بود که میدیدم طوبی اینطور صحبت میکرد. همیشه سکوتش من رو آزار میداد از وقتی پدرم کشته شده بود منزوی و گوشه گیر شده بود حتی با من هم کمتر صحبت میکرد اما از اینکه دلش به این وصلت نبود احساس خوشایندی داشتم. تک سرفه ای کردم و وارد نانوا خونه شدم وسینی چای رو روی زمین جلوی ربابه گذاشتم و کمی انطرف تر نشستم. طوبی نیم نگاهی به من انداخت که بلافاصله متوجه منظورش شدم ولی بروی خودم نیاوردم. نگاهی به ربابه انداخت و گفت بفرما چاییت سرد نشه ربابه باجی‌. این قضیه رو هم فراموش کنیم بهتره. ربابه اخمی به پیشانی انداخت و چای رو که وقت خوردنش بود هورت بالا کشید و چادرش را روی سرش محکم کرد و خدا حافظی کرد و رفت. طوبی نان هایی را که برشته شده بودند روی هم چید و روی سفره نان پارچه ای که دورش رابا سلیقه گلدوزی کرده بود پیچید و توی صندوق نان گذاشت و رو بمن گفت اینجا رو مرتب کن و بیا بالا. دوتا نان تازه برشته برداشت و به سمت اتاق بالایی رفت. نانوا خونه رو تند جارو زدم و ظرف مسی که طوبی عدس روبا آب و نمک خیسانده بود را روی آتش خفته زیر خاکستر گذاشتم و یه قاشق کره هم به غذا اضافه کردم و رفتم به سمت اتاق. میخواستم از زیر زبان طوبی حرف بکشم. انبوه سوالاتی که آزارم میدادند در ذهنم تلنبار شده بود. طوبی زیر کرسی خزیده بود و تند تند تسبیح میگرداند.

وزن قبلی -> ۷۵ وزن بعدی -> ۷۰ وزن فعلی -> ۶۷ هدف ->۶۰   من میتونمممممم😍😍
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز