يه رمان ميخوندم به اسم پريچهر بعدهمين پريچهردختربچه بوده كه ميدنش به يه مرد بزرگ يعني خاطراتشو كه ميخوندم اشك ميريختم كه مگه يه بچه ميفهمه عزيزم نوشته بود باعروسكم بازي ميكردم بردنم سرسفره عقد ازشب ازدواجشم كه هيچي يعني انقد براش آزاردهنده بود كه تو 60سالگي به سختي ازش يادميكرد